شخوصلغتنامه دهخداشخوص . [ ش ُ ] (ع مص ) بلند برآمدن . (منتهی الارب ). ارتفاع چیزی . (از اقرب الموارد). || برداشتن سر را. (منتهی الارب ). || واکردن چشم را. || گشاده شدن و ورم گرفتن زخم . || گذشتن تیر از بالای نشانه . || بازماندن چشم بدون آنکه پلک به هم بخورد. (منتهی الارب ). || بازماندن چشم شخ
شخزلغتنامه دهخداشخز. [ ش َ ] (ع مص ) بی آرامی و بی آرام کردن . (منتهی الارب ). مضطرب شدن . (از اقرب الموارد). || در مشقت و رنج انداختن . (منتهی الارب ). || دشوار شدن امر بر کسی . (از اقرب الموارد). || کسی را به نیزه زدن . || کور کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || برآغالانیدن قوم را
شخسلغتنامه دهخداشخس . [ ش َ ] (ع مص ) بی آرامی و بی آرام نمودن . (از منتهی الارب ). مضطرب شدن . (از اقرب الموارد). || اختلاف کردن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || (از باب فتح ) واکردن خر دهان خود را وقت خمیازه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
شخشلغتنامه دهخداشخش . [ ش َ ] (اِمص ) اسم است از شخیدن . لخشیدن که پای از زمین جدا شدن باشد. (برهان ). لغزیدن . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). سُریدن . افتادن . (آنندراج ). افتادن . (برهان ) (از انجمن آرا). افتادگی بجای . (فرهنگ رشیدی ) : سمندش چنان بسپرد قله ها
شَاخِصَةٌفرهنگ واژگان قرآنخيره شونده (منظور از شخوص بصر در عبارت "فَإِذَا هِيَ شَاخِصَةٌ أَبْصَارُ ﭐلَّذِينَ کَفَرُواْ "اين است که چشم آن چنان خيره شود که پلکش به هم نخورد )
شخصلغتنامه دهخداشخص . [ ش َ ] (ع مص ) تناور شدن . (منتهی الارب ). || یوسف بن مانع در شرح نصاب نوشته که : مأخوذ از شخوص است که به معنی پدید آمدن چیزی است . (غیاث اللغات ).
اخذهلغتنامه دهخدااخذه . [ اَ ذَ ] (ع اِ) (اصطلاح طب ) جمود. شخوص . این هر سه نام بیماری ایست که ناگاه حس و حرکت مردم فروگرفته شود چنانکه اگر بر پای باشد یا نشسته یا خفته یا اندر کاری باشد چون این علت پدید آید هم بر آن شکل بماند خشک ، و اگر بیدار باشد چشمها بازکرده بماند. و اگر در خواب باشد چش
شاخصلغتنامه دهخداشاخص . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) بلند برآمده از هر چیزی . مرتفع. (اقرب الموارد). || تیر که ازبالای نشان درگذرد. سهم شاخص . (منتهی الارب ). تیر که ازروی نشانه بشود. (مهذب الاسماء). تیر که از آماج گذشته باشد. || چشمی که وا گشوده نهاده باشد. (مقدمه ٔ لغت میر سید شریف جرجانی ص <span cla
بلند کردنلغتنامه دهخدابلند کردن . [ ب ُ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برداشتن . (ناظم الاطباء). برداشتن چیزی و بالا بردن . (فرهنگ فارسی معین ). رفع؛ چون بلند کردن چیزی را از زمین . (یادداشت مرحوم دهخدا). از جای برداشتن . از جای برگرفتن : آتشی کاب را بلند کندبرتن خویش ریشخ