شاندنلغتنامه دهخداشاندن . [ دَ ] (مص ) بمعنی شانه کردن : همی شاند؛ یعنی : پیوسته شانه میکرد. (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 61). شانه کردن بود. (فرهنگ جهانگیری ). شانه کردن باشد.(برهان قاطع). بمعنی شانه کردن نیز آمده . (فرهنگ رشیدی ). شانه کردن موی . (انجمن آرا).
شاندنفرهنگ فارسی عمیدشانه کردن؛ شانه زدن موی: ◻︎ جهان به آب وفا روی عهد میشوید / فلک به دست ظفر جعد ملک میشاند (انوری: ۱۴۴).
شاندنفرهنگ فارسی معین(دَ) (مص م .) 1 - شانه کردن . 2 - به هوا دادن خوشه های خرمن شده ، برای جدا کردن دانه از کاه .
چسپاندنلغتنامه دهخداچسپاندن . [ چ َ دَ ] (مص ) چسپانیدن و ملصق کردن . (ناظم الاطباء). با سریش دو چیز را بهم وصل دادن و محکم کردن . (ناظم الاطباء). وصل کردن چیزی را به چیزی . (فرهنگ نظام ). الصاق کردن . متصل کردن . چسباندن . دوساندن . چسپانیدن . دوسانیدن . چفساندن . رجوع به چسب و چسپ و چسپانیدن ش
چسپانیدنلغتنامه دهخداچسپانیدن . [ چ َ دَ ] (مص ) چسپاندن . (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام ). دوسانیدن . دو چیز را بهم ملصق کردن . چفسانیدن . چسبانیدن . بشلانیدن . دو یا چند چیز را بوسیله ٔ سریش یا انواع دیگر چسپ ها بهم چسپاندن . اِلزاز. اِلزاق . اِلساق . اِلصاق . لَطّ. (منتهی الارب ). رجوع به چسپاندن
چشاندنلغتنامه دهخداچشاندن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چشانیدن . اذاقه . ذائقه ٔکسی را به طعم نوعی از خوردنی یا آشامیدنی آشنا ساختن . کسی را به چشیدن مزه ٔ چیزی واداشتن : جز حنظل و زهرت نچشاند چو بخواندت هر چند که تو روز و شبان نوش چ
چشانیدنلغتنامه دهخداچشانیدن . [ چ َ / چ ِ دَ ] (مص ) چشیدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). چشاندن . اذاقه . خوردنی یا نوشیدنی کسی را دادن تا طعم آنرا بچشد. چشاندن چیزی . اِلسام . تَلمیظ. (منتهی الارب ). رجوع به چشاندن شود. || خوراندن یا نوشاندن . خورانیدن یا نوشانیدن
شانیدنلغتنامه دهخداشانیدن . [ دَ ] (مص ) بمعنی شانه کردن . (آنندراج بنقل از غیاث اللغات ). || حلاجی کردن . (ناظم الاطباء). || مخفف نشاندن . (غیاث اللغات بنقل از جهانگیری ). رجوع به شاند و شاندن شود.
در شاندنلغتنامه دهخدادر شاندن . [ دُ دَ ] (مص مرکب ) مخفف دُر فشاندن . دُر افشاندن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شاندن شود.
گربه شاندنلغتنامه دهخداگربه شاندن . [گ ُ ب َ / ب ِ دَ ] (مص مرکب ) فریفته شدن : هرگز به دروغ این فرومایه جزجاهل و غمر گربه کی شاند. ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).به حسرت جوانی به تو بازنایدچراژاژ
شانندهلغتنامه دهخداشاننده . [ ن َن ْ دَ / دِ ] (نف )نعت فاعلی از شاندن . که شاند. رجوع به شاندن شود.
نشاندنیلغتنامه دهخدانشاندنی . [ ن َ دَ ] (ص لیاقت ) که درخور شاندن نیست . که نباید شاند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به شاندن شود.
شانیلغتنامه دهخداشانی . (حامص ) عمل شاندن . رجوع به شاندن شود.- گربه شانی ؛ گربه رقصانی . رجوع به گربه شانی شود.
شاندهلغتنامه دهخداشانده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) نعت مفعولی از شاندن . رجوع به شاندن شود : از بنفشه مرز او چون شانده بر زنگار نیل از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر. قطران .بدسگال تو رنجه دارد جان <b
گربه سانلغتنامه دهخداگربه سان . [ گ ُ ب َ / ب ِ ] (ص مرکب ) کنایه از محیل و مکار چه حیله هائی که گربه در گرفتن موش میکند مشاهده گردیده باشد. (آنندراج ). محیل . مکار. فریب دهنده . (از برهان )(از آنندراج ). به عقیده ٔ علامه ٔ دهخدا صحیح کلمه «گربه شان » و صحیح گربه
دامن افشاندنلغتنامه دهخدادامن افشاندن . [ م َ اَ دَ ] (مص مرکب ) تکان دادن دامن . جنبان ساختن دامن ازجوانب . بحرکت درآوردن دامن در سویهای مختلف . دامن فشاندن . رجوع به دامن فشاندن شود. || دست کشیدن . از دست نهادن . دامان فشاندن . رها کردن . پشت پازدن . ترک گفتن . ول کردن . سر دادن . اعراض کردن . خویش
دامن فشاندنلغتنامه دهخدادامن فشاندن . [ م َ ف ِ دَ ] (مص مرکب ) دامن افشاندن . تکاندن دامن . || رها کردن دامن . سردادن دامن . از دست نهادن دامن : در حسرت آنم که سروپای بیکباردر دامنش افشانم و دامن نفشاند. سعدی . || فیض بخشیدن <span class=
دانه فشاندنلغتنامه دهخدادانه فشاندن . [ ن َ / ن ِ ف ِ دَ ] (مص مرکب ) پاشیدن دانه . پراکندن دانه . افشاندن دانه . ریختن دانه : هر که دانه نفشاند بزمستان در خاک ناامیدی بود از دخل بتابستانش .سعدی .
در شاندنلغتنامه دهخدادر شاندن . [ دُ دَ ] (مص مرکب ) مخفف دُر فشاندن . دُر افشاندن . (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به شاندن شود.
درافشاندنلغتنامه دهخدادرافشاندن . [ دَ اَ دَ ] (مص مرکب ) افشاندن : بوزنه دیگر بار لطافتی بجای آورد و شاخه ها درافشاند و خوک بکار می برد تا هیچ نماند. (سندبادنامه ص 169). رجوع به افشاندن شود.