شادکاملغتنامه دهخداشادکام . (اِخ ) نام برادر فریدون . (فرهنگ جهانگیری ) (برهان قاطع) : برادر دوبودش دو فرخ همال ازو هر دو آزاده مهتر بسال یکی بود از ایشان کیانوش نام دگر نام پر مایه ٔ شادکام .فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج <span class="h
شادکاملغتنامه دهخداشادکام . (ص مرکب ) کامیاب . (فرهنگ نظام ). فیروزمند.(آنندراج ). کامروا. مظفر. منصور. (ناظم الاطباء). || خوشحال . شادمان . خرم . فَرِح : تا بخانه برد زن را با دلام شادمانه زن نشست و شادکام . رودکی .و یکی فرزند او را
شادکام گشتنلغتنامه دهخداشادکام گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) شادکام شدن . خوشحال و مسرور شدن : چو این نامه ٔنامور شد تمام بشه داد و شه گشت ازو شادکام نظامی .
شادکام شدنلغتنامه دهخداشادکام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فَرَه . (ترجمان القرآن ) (دهار). خوشحال و کامروا شدن . فیریدن . مَرَح : چو آمد بدو داد پیغام سام ازو زال بشنید و شد شادکام . فردوسی .مگر با درود و سلام و پیام دو کشور شود زین
سدکاملغتنامه دهخداسدکام . [ س َ ] (اِ) از کسی چیزی طلب کردن باشد از روی اضطرار و ضرورت . (آنندراج ) (برهان ).
شادکامهلغتنامه دهخداشادکامه . [ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) کامروا : از بهر آنکه مال ده و شادکامه بودبودند خلق زو بهمه وقت شادمان . منوچهری .|| (اِ مرکب ) هنگامه و همهمه و غوغا. (ناظم الاطباء). || خشنودی از
شادکامیلغتنامه دهخداشادکامی . (حامص مرکب ) خرمی . کامروایی . خوشحالی : بهار خرم نزدیک آمد از دوری بشادکامی نزدیک شد نه مندوری . جلاب بخاری (از لغت فرس ).نماند چنین دان جهان بر کسی درو شادکامی نیابی بسی . فردو
کامیشافرهنگ نامها(تلفظ: kāmišā) به نظر میرسد مقلوب واژه شادی کامی (با تخفیف حرف ی از کلمه شاد) باشد ، به معنی شادکام، ← شادکام .
شادکام گشتنلغتنامه دهخداشادکام گشتن . [ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) شادکام شدن . خوشحال و مسرور شدن : چو این نامه ٔنامور شد تمام بشه داد و شه گشت ازو شادکام نظامی .
شادکام شدنلغتنامه دهخداشادکام شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فَرَه . (ترجمان القرآن ) (دهار). خوشحال و کامروا شدن . فیریدن . مَرَح : چو آمد بدو داد پیغام سام ازو زال بشنید و شد شادکام . فردوسی .مگر با درود و سلام و پیام دو کشور شود زین
شادکامه کردنلغتنامه دهخداشادکامه کردن . [ م َ / م ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) خندیدن به مصیبت و تشویش دیگران . (شعوری ). خشنود شدن از رنج و آزار دیگری . (ناظم الاطباء): اشمات ؛ شادکامه کردن دشمن . (مصادر زوزنی ).
شادکامهلغتنامه دهخداشادکامه . [ م َ / م ِ ] (ص مرکب ) کامروا : از بهر آنکه مال ده و شادکامه بودبودند خلق زو بهمه وقت شادمان . منوچهری .|| (اِ مرکب ) هنگامه و همهمه و غوغا. (ناظم الاطباء). || خشنودی از
شادکامیلغتنامه دهخداشادکامی . (حامص مرکب ) خرمی . کامروایی . خوشحالی : بهار خرم نزدیک آمد از دوری بشادکامی نزدیک شد نه مندوری . جلاب بخاری (از لغت فرس ).نماند چنین دان جهان بر کسی درو شادکامی نیابی بسی . فردو
ناشادکاملغتنامه دهخداناشادکام . (ص مرکب ) محزون . غمین . غمگین . غمناک . اندوهگین . غم زده . افسرده . ناشاد.مغموم . رنجیده . ناخشنود. مقابل شادکام : بدو گفت ازین هردو بدتر کدام کزوئیم پر درد و ناشادکام . فردوسی .|| نامراد. ناکام . که ش