شابانکلغتنامه دهخداشابانک . [ ن َ ] (اِ مرکب ) شافانج . (دزی ج 1 ص 714). دارویی است که آن را به عربی بنفسج الکلاب خوانند و بشیرازی تس سگ گویند و معرب آن شابانج است علت صرع را سود دارد. (برهان ). گیاهی که در مصر به برنوف معروف ا
شابانکفرهنگ فارسی عمیداز گیاهان دارویی که بیشتر در مصر میروید و در طب قدیم برای معالجۀ صرع به کار میرفته؛ برنوف.
شبنکلغتنامه دهخداشبنک . [ ش َ ن َ ] (اِ) نوعی از بازی باشد و آن چنان است که بر یک پای بجهند و لگد بر پشت و پهلوی هم زنند. (برهان ).
سبنکلغتنامه دهخداسبنک . [ س َ ب َ ] (اِخ ) جد ابوالقاسم عمربن محمد. او و نبیره ٔ او محمدبن اسماعیل بن عمر هر دو محدث اند و هر دو معروف به ابن سبنک . (منتهی الارب ).
شابانجلغتنامه دهخداشابانج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب شابانک . (برهان ). مأخوذ از شابانک فارسی و بمعنی آن . (ناظم الاطباء). رجوع به شابانک و شاهبانک شود.
شاهبانگلغتنامه دهخداشاهبانگ . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) شابابج . شابانج . شابانک و شاه بابک و شاه بانج . ورجوع به شابابج و شابانج و شابانک و شاه بابک شود.
شافانجلغتنامه دهخداشافانج . [ ن َ ] (معرب ، اِ) معرب شابانک و آن برنوف است . (منتهی الارب ). شابانک . شابانج . (دزی ج 1 ص 716). و رجوع به فهرست مخزن الادویه شود.