سیلیلغتنامه دهخداسیلی . (اِ) آن است که انگشتان دست را راست کنند و بهم بچسبانند و تیغوار بر گردن مجرمان ، گناهکاران و بی ادبان زنند و اینکه طپانچه را سیلی میگویند غلط است . (برهان ) (از فرهنگ رشیدی ) (از جهانگیری ). ضرب دستی که بر گردن زنند و آن چنان باشد که چهار انگشت دست راست کنند و نرمه ٔ د
سیلیفرهنگ فارسی معین(اِ.) ضربه ای که به وسیلة کف دست به چهرة کسی زنند؛ تپانچه . ؛ با ~ صورت خود را سرخ نگه داشتن کنایه از: در عین تنگدستی آبروداری کردن ، به ظاهر خود را بی نیاز جلوه دادن .
سیلیسفرهنگ فارسی عمیدمادهای مرکب از سیلیسیوم و اکسیژن که در طبیعت هم بهصورت آزاد و هم بهصورت سیلیکاتها فراوان است و در شیشهسازی، تصفیۀ آب و مواد آرایشی و دارویی کاربرد دارد.
سیلیسیمفرهنگ فارسی عمیدشبهفلزی که در حالت بیشکل به رنگ قهوهای و در حالت متبلور به رنگ سربی و بعد از اکسیژن فراوان ترین عنصر است و در طبیعت به شکل سیلیس و انواع سیلیکات وجود دارد.
سیلیکاتفرهنگ فارسی عمیدهریک از ترکیبات سیلیسیم و اکسیژن با یک عنصر فلزی که در طبیعت به وفور در کوراتز، فلدسپات، میکا، زمرد، طلق، پنبۀ کوهی و مانند آنها یافت میشوند.
سیلی زنلغتنامه دهخداسیلی زن . [ زَ ] (نف مرکب ) سیلی زننده : گفت سیلی زن سوءالی میکنم پس جوابم گوی و آنگه می زنم .مولوی .
سیلی خوردنلغتنامه دهخداسیلی خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) وارد آمدن پشت گردن بر کسی . (از ناظم الاطباء). وارد آمدن سیلی بر صورت شخص . لطمه خوردن . (فرهنگ فارسی معین ) : زاهد که کند سلاح پوشی سیلی خورد اززیاده کوشی . <p c
سیلی زدنلغتنامه دهخداسیلی زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) پشت گردنی زدن کسی را. (ناظم الاطباء). وارد آوردن سیلی بر صورت شخصی . لطمه زدن . (فرهنگ فارسی معین ). کشیده زدن . صفع : آن یکی زد سیلئی مر زید راحمله کرد او هم برای کید را. مولوی .از
سیلی بارهلغتنامه دهخداسیلی باره . [ رَ / رِ ] (ص مرکب ) سیلی خوار. سیلی خواره : خلق رنجور دق و بی چاره اندوز خداع دیو سیلی باره اند.مولوی .
سیلی خوارهلغتنامه دهخداسیلی خواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (نف مرکب ) آنکه همواره تپانچه میخورد. (آنندراج ). کسی که غالباً سیلی میخورد. (ناظم الاطباء).
دره سیلیلغتنامه دهخدادره سیلی . [ دَرْ رَ ] (اِخ ) ده کوچکی است از بخش راین شهرستان بم . واقع در18 هزارگزی باختر راین و 6هزارگزی جنوب راه فرعی راین به قریة العرب . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
رسیلیلغتنامه دهخدارسیلی . [ رُ س َ لا ] (ع اِ) جانوری کوچک . (ناظم الاطباء) (از متن اللغة). جانورکی است . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به رسیلاء شود.
رسیلیلغتنامه دهخدارسیلی . [ رَ ] (حامص ) عمل رسیل . همراهی و هم آوازی . (یادداشت مؤلف ) : هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید. (مقدمه ٔ ورقاء بر حدیقه ).- رسیلی کردن ؛ همراهی کردن . هم آواز شدن : ولی آنگه
مسیلیلغتنامه دهخدامسیلی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به مسیل . رجوع به مسیل شود.- دیر مسیلی ؛ دیر بر گذرگاه سیل . کنایه است از دنیای فانی : به حرمت شو، کز این دیر مسیلی شود عیسی به حرمت ، خر به سیلی .نظامی (خسرو و