سپه پهلوانلغتنامه دهخداسپه پهلوان . [ س ِ پ َه ْ پ َ ل َ ] (اِ مرکب ) پهلوان سپاه . فرمانده . سپهسالار : سپه پهلوان بود با شاه جم بخم اندرون شاد و خرم بهم . فردوسی (از فرهنگ اسدی ).سران ملک سمرقند را چو تن را جان جمال داده سپه پهلوان
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
سههشتوجهی سهگوشهای، سههشت وجهی سهگوشtrigonal trisoctahedronواژههای مصوب فرهنگستان← سههشتوجهی
سیه پیسهلغتنامه دهخداسیه پیسه . [ ی َه ْ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) سیاه پیسه . آنکه خال سفید و لکه سفید داشته باشد : این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی گیرد و نه هال .ناصرخسرو.
شه شهلغتنامه دهخداشه شه . [ ش َه ْ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه شاه که در اصطلاح شطرنج آنرا کش گویند : گفت شه شه وآن شه کبر آورش یک به یک شطرنج برزد بر سرش .مولوی .
آوردگهلغتنامه دهخداآوردگه . [ وَ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) آوردگاه . رزمگاه . میدان . میدان جنگ : به آوردگه رفت نیزه به دست [ سیاوش ]عنان را بپیچید چون پیل مست . فردوسی .به آوردگه شد سپه ، پهلوان بقلب اندرون با گروه گوان . <p class
فراز شدنلغتنامه دهخدافراز شدن . [ ف َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) نزدیک شدن : هر دو سپاه به یکدیگر فراز شدند و یک زمان حرب کردند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری ).خسرو گیتی مسعود، که مسعود شودهرکه یک روز شود بر در او باز فراز. فرخی سیستانی .چون بر اهل شه
آوردگاهلغتنامه دهخداآوردگاه . [ وَ ] (اِ مرکب ) معرک . معرکه . جنگ گاه . آوردگه . ناوردگه . ناوردگاه . میدان . میدان جنگ . رزمگاه . عرصه ٔ جنگ : بکین جستن از دشت آوردگاه برآرم بخورشید گرد سیاه . فردوسی .برفتند هر دو ز قلب سپاه بیک
پهلوانلغتنامه دهخداپهلوان . [ پ َ ل َ / ل ِ ] (اِ) منسوب به پهلو (پارت ) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت ا
خملغتنامه دهخداخم . [ خ َ ] (اِ)پیچ . تاب . جعد. گره . عقد. (ناظم الاطباء). چفتگی و پیچ تا حلقه ٔ زلف و مو. (یادداشت مؤلف ) : بحق آن خم زلف بسان منقار بازبحق آن روی خوب کز او گرفتی براز. رودکی .معشوق او بتی که دل اندر دو زلف او<
سپهلغتنامه دهخداسپه . [ س َ پ ِ ] (اِخ ) از مَحال ّ سیستان بوده است . (ذیل تاریخ سیستان ص 25 چ بهار). این کلمه در جای دیگر سفه ضبط شده است و از رساتیق سیستان است . (تاریخ سیستان ص 296) : و حد شرق اقصا
سپهلغتنامه دهخداسپه . [ س ِ پ َه ْ ] (اِ) مخفف سپاه .(حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (آنندراج ) : رسیدند زی شهر چندان فرازسپه چشمه زد در نشیب و فراز. رودکی .بفرمود پس تا سپه گرد کردز ترکان سواران روز نبرد. ف
دواسپهلغتنامه دهخدادواسپه . [ دُ اَ پ َ / پ ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) دواسبه . (ناظم الاطباء). رجوع به دواسبه شود.
خاک خسپهلغتنامه دهخداخاک خسپه . [ خ ُ پ َ / پ ِ ] (اِ مرکب ) پرنده ای است صحرائی که آن را به فارسی چرز و بترکی چقرق گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
سپهلغتنامه دهخداسپه . [ س َ پ ِ ] (اِخ ) از مَحال ّ سیستان بوده است . (ذیل تاریخ سیستان ص 25 چ بهار). این کلمه در جای دیگر سفه ضبط شده است و از رساتیق سیستان است . (تاریخ سیستان ص 296) : و حد شرق اقصا
سپهلغتنامه دهخداسپه . [ س ِ پ َه ْ ] (اِ) مخفف سپاه .(حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (آنندراج ) : رسیدند زی شهر چندان فرازسپه چشمه زد در نشیب و فراز. رودکی .بفرمود پس تا سپه گرد کردز ترکان سواران روز نبرد. ف
سردار سپهلغتنامه دهخداسردار سپه . [ س َ رِ س ِ پ َه ْ ] (اِخ ) لقب رضاشاه پهلوی بهنگام نخست وزیری وی .