سپه شکنلغتنامه دهخداسپه شکن . [ س ِ پ َه ْ ش ِ ک َ ] (نف مرکب ) دلیر. برهم زننده ٔ سپاه . که گاه ِ حمله سپاه را در هم شکند و بگریزاند : شه سپه شکن جنگجو ز پیش ملک میان بیشه ٔ گشن اندرون خزید چو مار. فرخی .علی است روز مصاف و نبرد و کوش
سپه شکنفرهنگ فارسی عمیدآنکه هنگام حمله، سپاه دشمن را درهم شکند: ◻︎ چون شیر به خود سپهشکن باش / فرزند خصال خویشتن باش (نظامی۳: ۳۷۷).
ماست سویاsoy yoghurtواژههای مصوب فرهنگستانفراوردهای با بافت خامهای که از شیر سویا تهیه میشود و جانشینی است برای پنیر خامهای و خامۀ ترش
سههشتوجهی سهگوشهای، سههشت وجهی سهگوشtrigonal trisoctahedronواژههای مصوب فرهنگستان← سههشتوجهی
سیه پیسهلغتنامه دهخداسیه پیسه . [ ی َه ْ س َ / س ِ ] (ص مرکب ) سیاه پیسه . آنکه خال سفید و لکه سفید داشته باشد : این باز سیه پیسه نگر بی پر و چنگال کو هیچ نه آرام همی گیرد و نه هال .ناصرخسرو.
شه شهلغتنامه دهخداشه شه . [ ش َه ْ ش َه ْ ] (اِ مرکب ) مخفف شاه شاه که در اصطلاح شطرنج آنرا کش گویند : گفت شه شه وآن شه کبر آورش یک به یک شطرنج برزد بر سرش .مولوی .
غریبلغتنامه دهخداغریب . [ غ َ ] (اِخ ) (شاه ... میرزا) از نبائر سلطان حسین میرزا و شاعر بود. و به جودت ذهن وحدت طبع به تلاش مضامین غریب طریقه ٔ ندرت می پیمود:نی غبارست که از دامن صحرا برخاست که زمین هم به تماشای تو از جا برخاست . #بازم بلای دل غم آن ماه پ
خصاللغتنامه دهخداخصال . [ خ ِ ] (ع اِ) خویها. خصلت ها خواه نیک باشد یا بد. (ناظم الاطباء). ج ِ خصلت . (یادداشت بخط مؤلف ) : مأمور خداوند مصر و عصرم محمود بدو شد چنین خصالم . ناصرخسرو.و هر که بدین خصال متحلی گشت شاید که بر حاجت خو
گشنلغتنامه دهخداگشن . [ گ َ / گ َ ش َ ] (ص ) محمد معین در حاشیه ٔ برهان ذیل همین کلمه نوشته اند: در اوستا ارشن و در پهلوی گوشن یا وشن به معنی نر و مردانه آمده و در فارسی نیز گشن به ضم اول و سکون دوم به همین معنی است ، اما گشن وکشن (با حرکات مختلف ) را به معن
شکنلغتنامه دهخداشکن . [ ش ِ ک َ ] (اِ) چین و شکنج و تا. (از ناظم الاطباء). به معنی چین و شکنج هم هست ، همچو: شکن زلف ،شکن اندام و شکن جامه ؛ یعنی چین زلف و چین اندام و جامه . (برهان ). چین که بر روی و جامه افتد. (انجمن آرا). چین را گویند مانند شکن زلف و شکن جامه . (فرهنگ جهانگیری ). چین که ب
سپهلغتنامه دهخداسپه . [ س َ پ ِ ] (اِخ ) از مَحال ّ سیستان بوده است . (ذیل تاریخ سیستان ص 25 چ بهار). این کلمه در جای دیگر سفه ضبط شده است و از رساتیق سیستان است . (تاریخ سیستان ص 296) : و حد شرق اقصا
سپهلغتنامه دهخداسپه . [ س ِ پ َه ْ ] (اِ) مخفف سپاه .(حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (آنندراج ) : رسیدند زی شهر چندان فرازسپه چشمه زد در نشیب و فراز. رودکی .بفرمود پس تا سپه گرد کردز ترکان سواران روز نبرد. ف
دواسپهلغتنامه دهخدادواسپه . [ دُ اَ پ َ / پ ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) دواسبه . (ناظم الاطباء). رجوع به دواسبه شود.
خاک خسپهلغتنامه دهخداخاک خسپه . [ خ ُ پ َ / پ ِ ] (اِ مرکب ) پرنده ای است صحرائی که آن را به فارسی چرز و بترکی چقرق گویند. (برهان قاطع) (آنندراج ).
سپهلغتنامه دهخداسپه . [ س َ پ ِ ] (اِخ ) از مَحال ّ سیستان بوده است . (ذیل تاریخ سیستان ص 25 چ بهار). این کلمه در جای دیگر سفه ضبط شده است و از رساتیق سیستان است . (تاریخ سیستان ص 296) : و حد شرق اقصا
سپهلغتنامه دهخداسپه . [ س ِ پ َه ْ ] (اِ) مخفف سپاه .(حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) (آنندراج ) : رسیدند زی شهر چندان فرازسپه چشمه زد در نشیب و فراز. رودکی .بفرمود پس تا سپه گرد کردز ترکان سواران روز نبرد. ف
سردار سپهلغتنامه دهخداسردار سپه . [ س َ رِ س ِ پ َه ْ ] (اِخ ) لقب رضاشاه پهلوی بهنگام نخست وزیری وی .