سوفلغتنامه دهخداسوف . [ س َ ] (اِ) امید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء): فلان یقتات السوف ؛ فلان به امید زندگی میکند. (منتهی الارب ). || انتظار. (ناظم الاطباء).
سوفلغتنامه دهخداسوف . [ س َ ] (ع مص ) بوی کردن چیزی را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || (اِمص ) صبر. شکیبایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
سوفلغتنامه دهخداسوف . [ س َ ف َ ] (ع حرف ) حرف استقبال و مبنی بر فتح است و زمان آن درازتر از «س » است و بیشتر در وعید بکار رود و گاه در وعده بود. (از اقرب الموارد). سرانجام . زود و این حرفی است که بر فعل مستقبل آید. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و در آن لغات است ، سف و سو و سی . (منتهی الارب )
شارش هلهشاوHele-Shaw flowواژههای مصوب فرهنگستانشارش خزشی شارهای با گرانروی بالا میان دو صفحة تخت با فاصلة بسیار کم
سیوفلغتنامه دهخداسیوف . [ س ُ ] (ع اِ) ج ِ سیف . شمشیرها : میزبانان من سیوف و رماح میهمانان من کلاب و سنور. مسعودسعد.ز رای و عزم تو گردون و دهر از آن ترسدکه این کشیده سیوف است و آن زدوده رماح . مسعودسعد.</
شوفلغتنامه دهخداشوف . [ ش َ ] (ع اِ) آلتی است از چوب یا سنگ و مانند آن که بدان زمین زراعت را برابر کنند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ماله (نزد کشاورزان ). (یادداشت مؤلف ).
شوفلغتنامه دهخداشوف . [ ش َ] (ع مص ) زدودن و جلا دادن چیزی را. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). بزداییدن . (تاج المصادر بیهقی ). || قطران مالیدن شتر را. || آرایش داده شدن دختر: شیفت الجاریة (مجهولاً). (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). بیاراستن . (تاج المصادر بیهقی ).
سوفتهلغتنامه دهخداسوفته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) مکر.فریب . حیله . || کرم گندم خوار . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان ).
سوفارلغتنامه دهخداسوفار.(اِ) دهان تیر که چله ٔ کمان را در آن بند کنند. (آنندراج ). دهانه ٔ تیر. (شرفنامه ). دهان تیر و آن جایی باشد از تیر چله ٔ کمان را در آن بند کنند. (برهان ) : بهرام تیری بمیان دو چشمش اندرزد، چنانکه تا سوفار در سرفیل شد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
سوفارلبانلغتنامه دهخداسوفارلبان .[ ل َ ] (اِ مرکب ) مردمان ملوط و مأبون . (ناظم الاطباء). کنایه از مأبونان است . (آنندراج ) : خاطر به مغنی و نی و دف ندهی دل نیز بساقی مزلف ندهی بسیار ز سوفارلبان کام مگیرتا همچو کمان ، زور خود از کف ندهی .<p class="auth
سوفارهلغتنامه دهخداسوفاره . [ رَ / رِ ] (اِ) مرادف سوفار. (آنندراج ) : تیر گرش گشت چو سوفار سازگشت ز دستش سر سوفاره باز.امیرخسرو (از آنندراج ).
سوفاللغتنامه دهخداسوفال . (اِ) سوفار است که ظروفی و اوانی گلی و سوراخ و دهان تیر باشد. (برهان ). رجوع به سوفار شود.
سوفتهلغتنامه دهخداسوفته . [ ت َ / ت ِ ] (اِ) مکر.فریب . حیله . || کرم گندم خوار . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (برهان ).
سوفارلغتنامه دهخداسوفار.(اِ) دهان تیر که چله ٔ کمان را در آن بند کنند. (آنندراج ). دهانه ٔ تیر. (شرفنامه ). دهان تیر و آن جایی باشد از تیر چله ٔ کمان را در آن بند کنند. (برهان ) : بهرام تیری بمیان دو چشمش اندرزد، چنانکه تا سوفار در سرفیل شد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
سوفارلبانلغتنامه دهخداسوفارلبان .[ ل َ ] (اِ مرکب ) مردمان ملوط و مأبون . (ناظم الاطباء). کنایه از مأبونان است . (آنندراج ) : خاطر به مغنی و نی و دف ندهی دل نیز بساقی مزلف ندهی بسیار ز سوفارلبان کام مگیرتا همچو کمان ، زور خود از کف ندهی .<p class="auth
سوفارهلغتنامه دهخداسوفاره . [ رَ / رِ ] (اِ) مرادف سوفار. (آنندراج ) : تیر گرش گشت چو سوفار سازگشت ز دستش سر سوفاره باز.امیرخسرو (از آنندراج ).
سوفاللغتنامه دهخداسوفال . (اِ) سوفار است که ظروفی و اوانی گلی و سوراخ و دهان تیر باشد. (برهان ). رجوع به سوفار شود.
دریای سوفلغتنامه دهخدادریای سوف . [ دَرْ ی ِ ] (اِخ ) بحر احمر. دریای قلزم . (از قاموس کتاب مقدس ). رجوع به بحر احمر و دریای قلزم شود.
خسوفلغتنامه دهخداخسوف . [ خ َ ] (ع ص ، اِ) چاه بسیار آب در زمین سنگناک که آب آن منقطع نشود. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خسوفلغتنامه دهخداخسوف . [ خ ُ] (ع مص ) بزمین فرورفتن . (منتهی الارب ) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود. || کور کردن چشم کسی را. (منتهی الارب ) (از لسان العرب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). رجوع به خسف شود. || دریدن چیزی را و
سلیسوفلغتنامه دهخداسلیسوف . [ س َ ] (اِخ ) نام برادر پادشاهی بود که او را فلقراط میگفته اند. (برهان ) (آنندراج ) : سلیسوف شه فرخ اخترش بودفلقراط شه را برادرش بود.عنصری .