سفانلغتنامه دهخداسفان . [ س َف ْ فا ] (ع ص ، اِ) خداوند کشتی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). کشتی بان . (مهذب الاسماء). || کشتی ساز. (آنندراج ) (منتهی الارب ). کشتی گر. (دهار).
سفانلغتنامه دهخداسفان .[ س َف ْ فا ] (اِخ ) ناحیه ای است میان نصیبین و جزیره ٔ ابن عمر. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (معجم البلدان ).
شفانلغتنامه دهخداشفان . [ ش َف ْ فا ] (ع اِ) سردبادی که با نم باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). باد سرد باباران . (مهذب الاسماء): غداة ذات شفان ؛ بامداد خنک باباد. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
سفائنلغتنامه دهخداسفائن . [ س َ ءِ ] (ع اِ) ج ِ سفینة. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی ) (غیاث ) (دهار) : بفرمود تا جواری و منشآت و مراکب و سفائن را تربیت سازد. (بدایعالزمان فی وقایع کرمان ).
سفاینلغتنامه دهخداسفاین . [ س َ ی ِ ] (ع اِ) سفائن . ج ِ سفینه : و قماطر دفاتر و نفایس سفاین و غرائب رغایب و اعلاق اوراق ... مشاهده کرده اند. (ترجمه تاریخ یمینی ).
سفیانلغتنامه دهخداسفیان . [ س ُف ْ ] (اِخ ) ابن عُیَنْیةبن میمون هلالی کوفی . از محدثان بزرگ بود و مردی بزرگوار و کثیرالعلم بود. درکوفه متولد شد و در مکه درگذشت . او راست : الجامع درحدیث و کتابی در تفسیر. (از اعلام زرکلی ج 1 ص 375</s
سفاناجلغتنامه دهخداسفاناج . [ س ِ ] (اِ) اسفاناخ است که تره ای است معروف و بهندش پامک گویند. (آنندراج ). رجوع به سِفاناخ . اسفناخ ، اسپناخ ، سپناج ، اسپناج و اسفناج شود.
سفانةلغتنامه دهخداسفانة. [ س َف ْ فا ن َ ] (ع اِ)مروارید. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (الجماهر ص 107).
سفانةلغتنامه دهخداسفانة. [ س ِ ن َ ] (ع اِمص ) کشتی سازی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). صنعت کشتی سازی . (ناظم الاطباء).
سفانیلغتنامه دهخداسفانی . [ س َ ] (اِ) حشیشی است که به عربی رعی الابل خوانند. دانه ٔ آن همچون دانه ٔ مورد باشد و اندک حلاوتی دارد و گویند غیر از شترهر حیوانی دیگر که بخورد بمیرد خصوصاً جانوران زهردار و طبیخ آن موی را سیاه کند. (برهان ) (آنندراج ).
کشتی رانلغتنامه دهخداکشتی ران . [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) دریانورد. آنکه کشتی را راند. ملاح . سفان . (یادداشت مؤلف ).
کشتی سازلغتنامه دهخداکشتی ساز. [ ک َ / ک ِ ] (نف مرکب ) سازنده ٔ کشتی . کشتی گر. سفان . (یادداشت مؤلف ).
کشتی گرلغتنامه دهخداکشتی گر. [ ک َ / ک ِ گ َ ] (ص مرکب ) کشتی ساز. (ناظم الاطباء)(آنندراج ) : چون از این کارها فارغ شدند کشتی گران کشتیها می ساختند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی ). || ملاح . ناخدا. سفان (دهار) : جه
سفاناجلغتنامه دهخداسفاناج . [ س ِ ] (اِ) اسفاناخ است که تره ای است معروف و بهندش پامک گویند. (آنندراج ). رجوع به سِفاناخ . اسفناخ ، اسپناخ ، سپناج ، اسپناج و اسفناج شود.
سفانةلغتنامه دهخداسفانة. [ س َف ْ فا ن َ ] (ع اِ)مروارید. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (الجماهر ص 107).
سفانةلغتنامه دهخداسفانة. [ س ِ ن َ ] (ع اِمص ) کشتی سازی . (آنندراج ) (منتهی الارب ). صنعت کشتی سازی . (ناظم الاطباء).
سفانیلغتنامه دهخداسفانی . [ س َ ] (اِ) حشیشی است که به عربی رعی الابل خوانند. دانه ٔ آن همچون دانه ٔ مورد باشد و اندک حلاوتی دارد و گویند غیر از شترهر حیوانی دیگر که بخورد بمیرد خصوصاً جانوران زهردار و طبیخ آن موی را سیاه کند. (برهان ) (آنندراج ).
دسفانلغتنامه دهخدادسفان . [ دِ ] (ع اِ) جاسوس و میانجی بد میان مرد و زن . دُسفان . (منتهی الارب ). ج ، دسافین . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). و رجوع به دُسفان شود.
دسفانلغتنامه دهخدادسفان . [ دُ ] (ع اِ) جاسوس و میانجی بد میان مرد و زن . (منتهی الارب ). میانجی و رسول سوء مابین مرد و زن ، و گویند رسول مانندی است که چیزی درخواست کند. (از ذیل اقرب الموارد ازتاج ). دِسفان . ج ، دُسافی . (از منتهی الارب ) (اقرب الموارد) و دَسافن و دَسافین . (ناظم الاطباء). ||
پیره یوسفانلغتنامه دهخداپیره یوسفان . [ رَ س ِ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان اهر. واقع در 13هزارگزی جنوب باختری اهر. و دو هزار و پانصد گزی شوسه ٔتبریز به اهر. کوهستانی ، معتدل ، دارای 422 تن سکنه .آب آن از چشمه .
پیره یوسفانلغتنامه دهخداپیره یوسفان . [ رَ س ِ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان گرمادوز بخش کلیبر شهرستان اهر. واقع در 19/5 هزارگزی شمال کلیبر و 19/5 هزارگزی شوسه ٔ اهر به کلیبر. کوهستانی ، معتدل ، دارای 181
پیریوسفانلغتنامه دهخداپیریوسفان . [ س ِ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان قزوین واقع در 12هزارگزی جنوب قزوین . سردسیر. دارای 876 تن سکنه . آب آن ازقنات . محصول آنجا غلات و انگور و پیاز. شغل اهالی زراعت و راه آن مالر