سرگرد

sargord

معنی

۱. (نظامی) افسر ارتش بالاتر از سروان.
۲. [منسوخ] یاور.

مترادف

یاور، افسر، فرماندهگردان

جست‌وجوی دقیق

سرگرد

لغت‌نامه دهخدا

سرگرد. [ س َ گ َ ] (اِ مرکب ) دوران سر. (آنندراج ). دوار. سرگیجه .

سرگرد

لغت‌نامه دهخدا

سرگرد. [ س َ گ ُ ] (اِ مرکب ) درجه ای است در آرتش بالاتر از سروان و پایین تر ازسرهنگ دوم و علامت آن یک ستاره ٔ هشت پر بزرگ است که روی هر یک از دو دوش دارنده ٔ این درجه دوخته میشود.

سرگرد

فرهنگ فارسی عمید

۱. (نظامی) افسر ارتش بالاتر از سروان.۲. [منسوخ] یاور.

سرگرد

جست‌وجوی هم‌آوا

سریرت

سریرت . [ س َ رَ ] (ع اِ) راز و آنچه نهان کرده شود ودر مجاز به معنی خصلت و طبیعت . (غیاث اللغات ). سریرة : سلطان بر سریرت و غور مکر و خدیعت او وقوف یافت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). خلوص اعتقاد او در موالات دوست و نصوح سریت و سریرت او در مطاوعت حضرت عرض د

سریرت

فرهنگ فارسی عمید

نیت؛ باطن.

سریرت

فرهنگ فارسی معین

(سَ رَ) [ ع . سریرة ] (اِ.) 1 - راز. 2 - باطن ، نیت . ج . سرائر.

سریرت

فرهنگ مترادف و متضاد

۱. خصلت، خو، داب، خوی ۲. باطن ۳. راز، سریره، سر ۴. نیت

خوش سریرت

لغت‌نامه دهخدا

خوش سریرت . [ خوَش ْ / خُش ْ س َ ری رَ ] (ص مرکب ) خوش طینت . خوش باطن . خوش ذات .

جست‌وجوی مشابه

سرگردا

لغت‌نامه دهخدا

سرگردا. [ س َ گ َ ] (اِ مرکب ) سرگیجش . سرگیجه . مرض دوار. (انجمن آرا). گردش سر. (زمخشری ). سرگیجه و آن علتی است آدمی را و بعربی دوار خوانند. (برهان ).

سرگردان

لغت‌نامه دهخدا

سرگردان . [س َ گ َ ] (ص مرکب ) سراسیمه و حیران و پریشان . (آنندراج ). حیران . (ربنجنی ) (ترجمان القرآن ) : بدین در پایه ٔ حیوان بماندبظلمت خوار و سرگردان بماند. ناصرخسرو.راه نمیدانستند متحیر و سرگردان مانده بودند م

سرگردانی

لغت‌نامه دهخدا

سرگردانی . [ س َ گ َ ] (حامص مرکب ) حیرانی . تحیر. درماندگی . راه به جائی نداشتن . بیچارگی : در گردش خویش اگر مرا دست بدی خود را برهاندمی ز سرگردانی . خیام .ز سرگردانی تست اینکه پیوست به هر نااهل و اهلی میزنم د

سرگردا

فرهنگ فارسی عمید

سرگیجه؛ دوار سر.

سرگردان

فرهنگ فارسی عمید

۱. [مجاز] سرگشته؛ حیران.۲. گم‌گشته.۳. آواره؛ دربه‌در؛ بی‌خانمان.

جست‌وجوی متن

ماژور

فرهنگ فارسی عمید

سرگرد.

serger

دیکشنری انگلیسی به فارسی

سرگرد

یاور

گویش تهرانی

سرگُرد

knobkerrie

دیکشنری انگلیسی به فارسی

چاقو، توپوز، چماق سرگرد

یاور

فرهنگ فارسی عمید

افسر ارتش بالاتر از سروان؛ سرگرد.

جست‌وجوی هم‌آغاز

سرگردا

لغت‌نامه دهخدا

سرگردان شدن

لغت‌نامه دهخدا

سرگردان شدن . [ س َ گ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) متحیر شدن . درماندن . راه ندانستن : در سبب سازیش سرگردان شدم در سبب سوزیش هم حیران شدم . مولوی .مرد باش و سخره ٔ مردان مشورو سر خود گیر و سرگردان مشو. <p class="a

سرگردان

لغت‌نامه دهخدا

سرگردانی

لغت‌نامه دهخدا

سرگردا

فرهنگ فارسی عمید

سرگیجه؛ دوار سر.

درپیوند

بیشتر بدانید

سرگرد

sargord

معنی

مترادف

جست‌وجوی دقیق

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری فارسی به انگلیسی

دیکشنری فارسی به ترکی

جست‌وجوی هم‌آوا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

فرهنگ فارسی معین

فرهنگ مترادف و متضاد

لغت‌نامه دهخدا

جست‌وجوی مشابه

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید

فرهنگ فارسی عمید

جست‌وجوی متن

فرهنگ فارسی عمید

دیکشنری انگلیسی به فارسی

گویش تهرانی

دیکشنری انگلیسی به فارسی

فرهنگ فارسی عمید

جست‌وجوی هم‌آغاز

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

لغت‌نامه دهخدا

فرهنگ فارسی عمید