سرافکنلغتنامه دهخداسرافکن . [ س َ اَ ک َ ] (نف مرکب ) مرادف سرافشان . (آنندراج ). سرانداز. سرافشان : از این شوخ سرافکن سر بتابیدکه چون سر شد سر دیگر نیابید. نظامی .رجوع به سرافشان شود.
شیرافکنلغتنامه دهخداشیرافکن . [ اَ ک َ ] (نف مرکب ) شیرافگن . شیراوژن .آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف ). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند. || شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج ). شجاع . بسیار شجاع . سخت شجاع . (یادد
شیرافکنیلغتنامه دهخداشیرافکنی . [ اَ ک َ ] (حامص مرکب ) صفت و حالت شیرافکن . بر زمین افکندن شیر. غالب آمدن بر شیر. || کنایه است از شجاعت و دلیری و بیباکی و دلاوری . (یادداشت مؤلف ) : به سرپنجه چو شیران دلیر است بدین شیرافکنی یا رب چه شیر است . <p class="author
سرافکندگیلغتنامه دهخداسرافکندگی . [ س َاَ ک َ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت به زیر افکندن سربخاطر تواضع یا شرم . شرمندگی . شرمساری : مه نو ز راه سرافکندگی به گوش اندرون حلقه ٔ بندگی . فردوسی .دلیری است هن
سرافکندهلغتنامه دهخداسرافکنده . [ س َ اَ ک َ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) عاجز. خجل . شرمنده . سربزیر : فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار. کسایی .نشسته سرافکنده بی گفت وگوی ز
ناونهلغتنامه دهخداناونه . [ ] (اِ) چادر شب کهنه : استاد گفت : دستوری دادم ، اما متنکروار و پوشیده شو وناونه ای (بزبان نیشابوریان یعنی چادرشب کهنه ) بر سرافکن . (اسرار التوحید ص 64). و رجوع به ناوه شود.
سر شدنلغتنامه دهخداسر شدن . [ س َ ش ُ دَ] (مص مرکب ) شروع نمودن در کاری . (مجموعه ٔ مترادفات ص 226). کنایه از شروع شدن . (آنندراج ) : از این شوخ سرافکن سر بتابیدکه چون سر شد سر دیگر نیابید. نظامی (خسرو و شیر
شوخلغتنامه دهخداشوخ . (اِ) چرک . (فرهنگ جهانگیری ). چرک جامه که به تازی آن را وسخ گویند. (انجمن آرا) (آنندراج ). وسخ . (یادداشت مؤلف ). وسخ و کرس و ریم و کلخج باشد که بر تن و جامه نشیند و گروهی از عامه چرک گویند. (از لغت فرس اسدی ). چرک جامه وچرک بدن . (غیاث اللغات ). چرکی باشد که بر بدن و
تیغلغتنامه دهخداتیغ. (اِ) کارد تیز باشد و شمشیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 231). شمشیر. (برهان ) (اوبهی ) (فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا). شمشیر و سیف و کارد و چاقو. (ناظم الاطباء). هر آلت که تیزی دارد بریدن و شکافتن را چون کاردو شمشیر و امثال آن . (از یادداشت
سرافکندگیلغتنامه دهخداسرافکندگی . [ س َاَ ک َ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت به زیر افکندن سربخاطر تواضع یا شرم . شرمندگی . شرمساری : مه نو ز راه سرافکندگی به گوش اندرون حلقه ٔ بندگی . فردوسی .دلیری است هن
سرافکندهلغتنامه دهخداسرافکنده . [ س َ اَ ک َ دَ / دِ ](ن مف مرکب ) عاجز. خجل . شرمنده . سربزیر : فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار. کسایی .نشسته سرافکنده بی گفت وگوی ز