سرادقلغتنامه دهخداسرادق . [ س ُ دِ ] (ع اِ) سراپرده . ج ، سرادقات . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ) (دهار).سراپرده و شامیانه . (غیاث ) (ربنجنی ). و بعضی نوشته اند که این معرب سراپرده است . (آنندراج ) : بنشین در بزم بر سریر به ایوان خرگه برتر زن از سرادق کیوان .<br
سرادقدیکشنری عربی به فارسیغرفه نمايشگاه , عمارت کلا ه فرنگي , چادر صحرايي , درکلا ه خيمه زدن , درکلا ه فرنگي جا دادن
سرادقفرهنگ فارسی عمید۱. سراپرده.۲. خیمه.۳. چادری که بالای صحن خانه بکشند.۴. غبار یا دود که از اطراف چیزی بلند شود و آن را فراگیرد.
سرادقفرهنگ فارسی معین(سُ دِ) [ معر. ] (اِ.) 1 - سراپرده ، خیمه . 2 - چادری که بالای صحن خانه کشند. ج . سرادقات .
سپردکلغتنامه دهخداسپردک . [ س َ / س ِ پ َ دَ ] (اِ) دستارچه . (اشتینگاس ). دستارچه و عمامه ٔ کوچک . (ناظم الاطباء).
سردقلغتنامه دهخداسردق . [ س َ دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان لب کویر بخش بجستان شهرستان گناباد. سکنه ٔ آن 600 تن . آب آن از قنات و محصول آن غلات ، ارزن و زیره است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).