ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) (بحرالَ ...) اقیانوس ساکن . اقیانوس کبیر. اقیانوس آرام . بحرالهاوی . دریایی است میان دو قاره ٔ امریکا و آسیا. رجوع به اقیانوس کبیر شود.
ساکنلغتنامه دهخداساکن . [ ک ِ ] (اِخ ) از اعلام مردان است و احمدبن محمدبن ساکن زنجانی ومحمدبن عبداﷲ ساکن از محدثانند. (از منتهی الارب ).
ساکنلغتنامه دهخداساکن .[ ک ِ ] (ع ص ) باسکون . بیحرکت . ایستاده . متوقف . ضد متحرک : بر جای ساکن می بود. (کلیله و دمنه ). || آب ایستاده . (مهذب الاسماء). آب آرام . رجوع به ساکن (بحرالَ ...) و اقیانوس ساکن شود. || بی حرکت . بی صدا. (در نحو) حرفی که در او حرکت نباشد. حرف
خودصداهای تکانهایshaken idiophonesواژههای مصوب فرهنگستانخانوادهای از خودصداها که با تکان دادن آنها صدا تولید میشود
شاکینلغتنامه دهخداشاکین . (اِخ ) دهی است از دهستان دودانگه بخش ضیأآباد شهرستان قزوین . واقع در 15000 گزی جنوب باخترضیأآباد و 4000 گزی راه شوسه ٔ همدان . محلی کوهستانی و هوای آن سردسیر و سکنه ٔ آن 1
ساقینلغتنامه دهخداساقین . [ ق َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ ساق . رجوع به ساق شود. || ساق بند : ساعین و ساقین برافکنده . (سمک عیار).ساقین و ساعدین زر اندود بسته . (داراب نامه ص 623). || هر یک از دو خطی را که احاطه بر زاویه ای دارند ساق نامند و مجم
ساکنهلغتنامه دهخداساکنه . [ ک ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع در 7هزارگزی باختر دیزگران ، و 6 هزارگزی خاور راه شوسه ٔکردستان . کوهستانی و سردسیر، آبش از رودخانه ٔ وندرنی بالا، محصولش غلات
ساکنةلغتنامه دهخداساکنة. [ ک ِ ن َ ] (ع ص ) تأنیث ساکن . ایستاده . متوقف . || بی حرکت . بی اعراب . || آسوده . آرام . || زن باشنده . متوطنة. و رجوع به ساکن شود.
ساکنیلغتنامه دهخداساکنی . [ ک ِ ] (اِخ ) (ملا...) از شاعران قرن نهم و معاصران امیرعلیشیر است که ذکر او را فخری امیری مترجم مجالس النفائس در ترجمه ای که از آن کتاب بنام لطائفنامه کرده چنین آورده است : ملا ساکنی از سمرقند است و طالب علمی کرده ، از اوست این مطلع:با ما به لطف نرگس مست تو باز ن
ساکنیلغتنامه دهخداساکنی . [ ک ِ ] (حامص ) آرامش . سکونت : تا بود در تو ساکنی بر جای زلف کش ، گازگیر و بوسه ربای .نظامی (هفت پیکر).
ساکنینلغتنامه دهخداساکنین . [ ک ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ساکن در حالت نصبی و جری ، باشندگان . متوطنان . مقیمان . رجوع به ساکن شود.
ساکن ساختنلغتنامه دهخداساکن ساختن . [ ک ِ ت َ ] (مص مرکب ) تسکین دادن . فرونشاندن . رفع : داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی و عاقبت کار، و ساکن ساختن و فرونشاندن بلیه ٔ دشوار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
ساکن شدنلغتنامه دهخداساکن شدن . [ ک ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مسکن گرفتن . مستقر شدن . جای گرفتن : حق قدم بر وی نهد از لامکان آنگه او ساکن شود در کن فکان . مولوی . || ایستادن : ساکن نمیشود نفسی آب چشم من کای
ساکن کردنلغتنامه دهخداساکن کردن . [ ک ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) سکونت دادن . || تسکین دادن . فرونشاندن . || آرامش خاطر بخشیدن . مطمئن کردن : هر که ترسد، مر ورا ایمن کنندمرد دل ترسنده را ساکن کنند. مولوی .رجوع به ساکن شود.
ساکن گردیدنلغتنامه دهخداساکن گردیدن . [ ک ِ گ َ دی دَ ] (مص مرکب ) مسکن گرفتن . سکونت گزیدن . || ایستادن . || تسکین یافتن . رفع شدن . آرام گرفتن : طفل را چون شکم بدرد آمدهمچو افعی ز رنج اندرپیخت گشت ساکن ز درد چون داروزن بماچوچه در دهانش ریخت . <p class="a
گوی ساکنلغتنامه دهخداگوی ساکن . [ ی ِ ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از کره ٔ زمین است . (برهان قاطع). کره ٔ زمین . (ناظم الاطباء). || نقطه هایی را گویند که بر خط گذارند. (برهان قاطع). نقطه . عجمه . نقطه که بر زبر یا زیر حروف نهند تشخیص حروف مشابه را چنانکه نقطه ٔ «ب » و «ج » و غیره <span cl
مساکنلغتنامه دهخدامساکن . [ م ُ ک ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از مصدر مساکنة. باشنده وسکونت گیرنده . (ناظم الاطباء). سکونت کننده با دیگری در یک منزل . (اقرب الموارد). و رجوع به مساکنة شود.
مساکنلغتنامه دهخدامساکن .[ م َ ک ِ ] (ع اِ) ج ِ مسکن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). منازل . خانه ها. مسکن ها. رجوع به مسکن شود : و سکنتم فی مساکن الذین ظلموا انفسهم . (قرآن 45/14). و کم أهلکنا من قریة بطرت معیشتها فتلک مساکنهم لم تسک
الکتریسیتۀ ساکنstatic electricityواژههای مصوب فرهنگستانجمعشدگی بارهای الکتریکی ساکن در مواد عایق و خازن و مانند آنها