ساخرلغتنامه دهخداساخر. (اِخ ) ناحیه یا شهر کوچکی در مشرق سیستان و در ناحیه ٔ غور و هرات بوده . در حبیب السیر نام ساخر و تولک با زمین داور و فراه آمده است . رجوع به حبیب السیر چ قدیم تهران جزء چهارم از ج 2 ص 114 و جزء دوم از ج
ساخرلغتنامه دهخداساخر. [ خ ِ ] (ع ص ) فسوس کننده . (آنندراج ). مسخره کننده . مستهزی ٔ. (تفسیر ابوالفتوح چ 2 ج 8 ص 381 و 388). استهزاکننده . خنده ستانی کننده
شخیرلغتنامه دهخداشخیر. [ ش ِخ ْ خی ] (اِخ ) مطرف بن عبداﷲبن شخیر از اعبدمردم و افضل ایشان بود در وقت خود. (منتهی الارب ).
ساخرةلغتنامه دهخداساخرة. [ خ ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث ساخر. رجوع به ساخر شود. || کشتی باد موافق یافته . (منتهی الارب ) (المنجد). ج ، سواخر.
ساخرهفرهنگ فارسی معین(خِ رِ یا رَ) [ ع . ساخرة ] (اِفا.) 1 - مؤنث ساخر. 2 - کشتی باد موافق یافته : ج . سواخر.
ساخرةلغتنامه دهخداساخرة. [ خ ِ رَ ] (ع ص ) تأنیث ساخر. رجوع به ساخر شود. || کشتی باد موافق یافته . (منتهی الارب ) (المنجد). ج ، سواخر.
ساخرهفرهنگ فارسی معین(خِ رِ یا رَ) [ ع . ساخرة ] (اِفا.) 1 - مؤنث ساخر. 2 - کشتی باد موافق یافته : ج . سواخر.