زینتلغتنامه دهخدازینت . [ ن َ ] (اِخ ) دهی از بخش رامیان شهرستان گرگان است که 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
زینتلغتنامه دهخدازینت . [ ن َ ] (ع اِ) زینة. آرایش . زیب . آراستن . حلیه . زبرج . پیرایش . پیرایه . زخرف . (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). آرایش و پیرایش و بزک و پیرایه و طراز و جواهر و زیبائی و رونق و فروغ و لباس و هر چیزی که بپوشاند برهنگی را. و زینت با زر و سیم و جواهر را پرمون گویند. (ناظم الاط
زینتornament, grace, grace noteواژههای مصوب فرهنگستانعنصر تزیینی پیشساخته یا بداههای که به لحن تنوع و بیانگری و جذابیت میبخشد
جنتلغتنامه دهخداجنت . [ ج َن ْ ن َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان حومه ٔ بخش زرند شهرستان کرمان واقع در 2هزارگزی باختر زرند و یکهزارگزی شمال راه مالرو زرند رفسنجان . این ده دارای 49 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
جنتلغتنامه دهخداجنت . [ ج َن ْ ن َ ] (ع اِ) بستان . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بستانی را گویند که درختان آن زمین را پوشیده باشد چه در هر لفظ عربی که جیم و نون باشد معنی خفا و پوشیدگی در آن ملحوظ باشد چنانکه پری را جن گویند از آن نظر که پوشیده است وجنین بمعنی بچه که در شکم پوشیده باشد و جنة ب
جنثلغتنامه دهخداجنث . [ ج ِ ] (ع اِ) اصل هر چیزی . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).
زینتیلغتنامه دهخدازینتی . [ ن َ ] (اِخ ) محمدحسین . از اهل مشهد و شخصی آرمیده و هموار است و در فن بنائی و معماری نادر زمان خود میباشد. چون خیلی درویش نهاد است اشعارش نیز درویشانه می باشد. تاریخ را بسیار خوب می گوید و این رباعیها از اوست :ای دوست شکست توبه های من مست زآن روست که صورت قب
زینت دادنلغتنامه دهخدازینت دادن . [ ن َ دَ ] (مص مرکب ) آرایش دادن و آراستن . (ناظم الاطباء). آراستن . پیراستن کسی یا چیزی را : در رعایت آنچه ما آن را درنظر تو زینت داده ایم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).زینتی در خاکساری داده ام صفحه
پیراههلغتنامه دهخداپیراهه . [ هََ / هَِ ] (اِ مرکب ) آنچه بدان زینت افزاید. و زینت و نیکویی . (شرفنامه ).
زینت دادنلغتنامه دهخدازینت دادن . [ ن َ دَ ] (مص مرکب ) آرایش دادن و آراستن . (ناظم الاطباء). آراستن . پیراستن کسی یا چیزی را : در رعایت آنچه ما آن را درنظر تو زینت داده ایم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313).زینتی در خاکساری داده ام صفحه
زینت کردنلغتنامه دهخدازینت کردن . [ ن َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آرایش کردن و پیراستن و بزک کردن . (ناظم الاطباء). آراستن و پیراستن کسی یا چیزی را : نه از بهر خود می ستانم خراج که زینت کنم بر خود و تخت و تاج . سعدی (بوستان ).بهار آمد و زینت
زینت گرفتنلغتنامه دهخدازینت گرفتن . [ ن َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) آرایش یافتن . آراسته و پیراسته شدن : وین خاک خشک زشت بدو گیردچندین هزار زینت و زیب و فر. ناصرخسرو.ز نوبهار جهان زینت تمام گرفت شکوفه روی زمین را به سیم خام گرفت .
زینت دهلغتنامه دهخدازینت ده . [ ن َ دِه ْ ] (نف مرکب )زینت گر. زینت دهنده . که آراید و پیراید : پنهان شده روی در گلستان زینت ده گلستانم اینست . نظامی .رجوع به زینت و دیگر ترکیبهای آن شود.
زینت فروزلغتنامه دهخدازینت فروز. [ ن َ ف ُ ] (نف مرکب ) زینت گر. (آنندراج ) : نه انجم است که زینت فروز نه فلک است به فرد باطل افلاک نقطه های شک است . صائب .رجوع به زینت گر و زینت و دیگر ترکیبهای زینت شود.
بی زینتلغتنامه دهخدابی زینت . [ ن َ ] (ص مرکب ) (از: بی + زینت ) بی زیور. بی آرایش . عاطل : تن همان گوهر بی زینت خاکیست به اصل گر گلیمی بد، یا دیبه رومی است قباش . ناصرخسرو.- بی زیب و زینت ؛ زشت و بی ظرافت وبی