زوارلغتنامه دهخدازوار. [ زَ ] (ص ، اِ) خادم . در بعضی از فرهنگها تخصیص کرده اند به خادم بیماران و زندانیان . (جهانگیری ). مطلق خادم را گویند عموماً و خادم بیماران و زندانیان خصوصاً. (برهان ). خادم ، پرستار، مخصوصاً آنکه خدمت بیماران یا زندانیان کند. (فرهنگ فارسی معین ). کسی بود که در بندی یا
زوارلغتنامه دهخدازوار. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان اندوهجرد است که در بخش شهداد شهرستان کرمان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
زوارلغتنامه دهخدازوار. [ زَ ] (اِخ ) زواره برادر رستم زال . (برهان ). نام برادر رستم بوده او را زواره نیز گویند... . (جهانگیری ). رجوع به ماده ٔ قبل ذیل معنی اول و زواره شود.
زوارلغتنامه دهخدازوار. [ زَ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای شهرستان شهسوار است و از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و قراء مهم آن رود پشت و کترا و کت کله است و در حدود 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="h
زوارلغتنامه دهخدازوار. [ زَ] (اِخ ) دهی از دهستان زوار شهرستان شهسوار است که 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).
جوارلغتنامه دهخداجوار. [ ج ِ ] (ع اِ) عهد. پیمان . || امان : هو فی جواری ؛ ای فی عهدی و امانی . (اقرب الموارد). زنهار. (منتهی الارب ).
زیوارلغتنامه دهخدازیوار. [ زی ] (اِ) کوچه و برزن خواه در شهر باشد و یا در ده و روستا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).- زیوارآرا ؛ آنکه کوی و برزن راآرایش می کند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس ).
زیوارلغتنامه دهخدازیوار. [ زی ] (اِخ ) دهی از دهستان سوسن است که در بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز واقع است و 195 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
زواریدنلغتنامه دهخدازواریدن . [ زُ دَ ] (مص ) لاغر و فرتوت و نحیف گردیدن . (آنندراج ). پیر و لاغر شدن . (ناظم الاطباء).
زوارقلغتنامه دهخدازوارق . [ زِ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بناجو است که در بخش بناب شهرستان مراغه واقع است و 1052 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زوارهلغتنامه دهخدازواره . [ زَ رِ ] (اِخ )قصبه ای است از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان که 5400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
زواریدنلغتنامه دهخدازواریدن . [ زُ دَ ] (مص ) لاغر و فرتوت و نحیف گردیدن . (آنندراج ). پیر و لاغر شدن . (ناظم الاطباء).
زواره کوهلغتنامه دهخدازواره کوه . [ زَ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان شاه آباد است که 235 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زوارقلغتنامه دهخدازوارق . [ زِ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان بناجو است که در بخش بناب شهرستان مراغه واقع است و 1052 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
سابزوارلغتنامه دهخداسابزوار. [ زَ ] (اِخ ) سبزوار. نام شهر معروفی به خراسان و اسم صحیح تر آن سابزوار است . ولی مردم اختصاراً آن را سبزوارگویند. (معجم البلدان ج اول : بیهق ) (لسترنج ، ترجمه ٔعرفان ص 417). رجوع به سبزوار در این لغت نامه شود.
سازوارلغتنامه دهخداسازوار. (ص مرکب ) سازگار. (جهانگیری ) (برهان ) (رشیدی ) (انجمن آرا) (آنندراج ). سازگر. (مجموعه ٔ مترادفات ). سازنده . اهل سازش . موافق . مساعد : ای طبع سازوار چه کردم ترا چه بودبا من همی نسازی و، دائم همی ژکی . کسائی .
سبزوارلغتنامه دهخداسبزوار. [ س َ زَ / زِ ] (اِخ ) بخش حومه ٔ شهرستان سبزوار، از چهار دهستان بنام مرکزی سلطان آباد، رباط سرپوشیده ، کراب که دارای 85 آبادی بزرگ و کوچک است تشکیل شده است . مجموع نفوس آن در حدود <span class="hl" di
سبزوارلغتنامه دهخداسبزوار. [ س َ زَ / زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار واقع در 24 هزارگزی شمال باختری خسروآباد و 12 هزارگزی باختر شوسه ٔ بیجار به همدان . هوای آنجا سرد و دار