جنبللغتنامه دهخداجنبل .[ جُم ْ ب ُ ] (ع اِ) قدح چوبین . (منتهی الارب ) (آنندراج ). قدح چوبین ضخیم . (اقرب الموارد). پیاله ٔ زفت .
زنبللغتنامه دهخدازنبل . [ زَم ْ ب َ ] (اِ) بمعنی زنبر است که بدان خاک و خشت کنند. (برهان ). زنبر. (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ) (فرهنگ جهانگیری ). زنبر. چارچوبه ٔ خشت و خاک کشی . (ناظم الاطباء). زنبر. زنبه . (فرهنگ فارسی معین ) : در اعتبار پیشه ٔ برزیگری همی پا
زنبیللغتنامه دهخدازنبیل . [ زَم ْ ] (اِ) بمعنی زنبیر است که چیزها در آن نهند و از جایی به جایی برند. (برهان ). سبد مانندی که از حصیر یا برگهای خرما بافند و بر آن دسته ای نصب کنند و چیزهای خوردنی مانند گوشت وپنیر و جز آن در وی گذاشته حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). ظرفی است
خواصلغتنامه دهخداخواص . [ خ َوْ وا ] (ع ص )خوص فروش . (ناظم الاطباء). آنکه برگ خرما فروشد. (یادداشت بخط مؤلف ). || آنکه برگ خرما بافد زنبیل را. زنبیل باف . زنبیل گر. (یادداشت بخط مؤلف ).
زنبیللغتنامه دهخدازنبیل . [ زَم ْ ] (اِ) بمعنی زنبیر است که چیزها در آن نهند و از جایی به جایی برند. (برهان ). سبد مانندی که از حصیر یا برگهای خرما بافند و بر آن دسته ای نصب کنند و چیزهای خوردنی مانند گوشت وپنیر و جز آن در وی گذاشته حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). ظرفی است
بافلغتنامه دهخداباف . (نف مرخم ) مخفف بافنده که نعت فاعلی است از مصدر بافتن بهمه معانی ، و این صورت مخفف در صفات فاعلی مرکب بیشتر متداول است ، همچون : ابریشم باف . توری باف . جاجیم باف . جوراب باف . جوال باف . که صورت مخفف آن ابریشم بافنده و... است . در کلمات مرکب ذیل «باف » را توان دید، بیش
شمس تبریزیلغتنامه دهخداشمس تبریزی . [ ش َ س ِ ت َ ] (اِخ )محمدبن علی بن ملک داد. ملقب به شمس الدین . عارف معروف (متولد 582 و متوفای پس از 645 هَ . ق .). خاندان وی از مردم تبریز بودند. شمس ابتدا مرید شیخ ابوبکر زنبیل باف (سله باف )
زنبیللغتنامه دهخدازنبیل . [ زَم ْ ] (اِ) بمعنی زنبیر است که چیزها در آن نهند و از جایی به جایی برند. (برهان ). سبد مانندی که از حصیر یا برگهای خرما بافند و بر آن دسته ای نصب کنند و چیزهای خوردنی مانند گوشت وپنیر و جز آن در وی گذاشته حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). ظرفی است
زنبیللغتنامه دهخدازنبیل . [ زَم ْ ] (اِخ ) دهی از دهستان تورجان است که در بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع است و 127 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زنبیللغتنامه دهخدازنبیل . [ زِم ْ / زَم ْ ] (اِخ ) نامی از نامهای ایرانی و از جمله جد احمدبن الحسین بن احمد زنبیل نهاوندی ، راوی تاریخ بخاری که از ابوالقاسم اشقر و او از بخاری روایت کند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب ).
زنبیللغتنامه دهخدازنبیل . [ زِم ْ / زَم ْ ] (ع اِ) کیسه و انبان و جز آن . (منتهی الارب ). زبیل . (دهار). زبیل . انبان . خنور. || کدوی خشک میان تهی که زنان در وی پنبه و جز آن نهند . ج ، زنابیل . (ناظم الاطباء).
دبه و زنبیللغتنامه دهخدادبه و زنبیل . [ دَب ْ ب َ / ب ِ وَ /وُ زَ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ظاهراً مراد هزینه ٔ لوازم و اسباب خانه یا خود وسائل زندگی است مرادف تقریبی «کاسه و کوزه » در تداول امروزی عامه : زنی
چوخه زنبیللغتنامه دهخداچوخه زنبیل . [ خ َ زَ ] (اِخ ) تپه ای است در سه فرسنگی شوش که تصور میرود قصر اونتاش کال باشد.(جغرافی مفصل تاریخی غرب ایران ص 323). چقازنبیل .
زنبیللغتنامه دهخدازنبیل . [ زَم ْ ] (اِ) بمعنی زنبیر است که چیزها در آن نهند و از جایی به جایی برند. (برهان ). سبد مانندی که از حصیر یا برگهای خرما بافند و بر آن دسته ای نصب کنند و چیزهای خوردنی مانند گوشت وپنیر و جز آن در وی گذاشته حمل و نقل کنند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). ظرفی است