زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان پیشخور است که در بخش رزن شهرستان همدان واقع است و 236 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ ] (اِخ ) شهرکی است [ به خراسان ] از عمل مرو و کشت و برز آن بر آب رود مرو است . (حدود العالم ). اسم بلده ای به مرو که یزدجرد، آخرین ملوک ساسانی بدانجا کشته شد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).سواران بجستن نهادند روی همه زرق از او شد پر از گفتگوی . <p class="au
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ ] (از ع ، مص ) ادخال مایعی به اعانت آبدزدک در جوفی . (ناظم الاطباء). وارد کردن دوای مایع بوسیله ٔ سرنگ . تزریق . (فرهنگ فارسی معین ). فرهنگستان ایران «سوزن زدن » را بجای این کلمه برگزیده است . رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ ] (ع مص ) نیزه انداختن . (تاج المصادر بیهقی ). مزراق زدن او را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). به مزراق زدن صیاد پرنده را. (از اقرب الموارد): زرقه بالمزراق زرقاً (از باب نصر)؛ به نیزه ٔ کوتاه زد او را. زرق فلاناً بالرمح ؛ نیزه زد فلان را. (ناظم الاطباء). رجوع به دزی ج
زرقلغتنامه دهخدازرق . [ زَ رَ ] (ع اِمص ) نابینایی . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || رنگی از رنگهای هفتگانه چون رنگ آسمان . (از اقرب الموارد). کبودی . (ناظم الاطباء). || سپیدی دست و پی ستور . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درازی موی گرداگرد سم . (
جرغ جرغلغتنامه دهخداجرغ جرغ . [ ج ِ ج ِ ] (اِ صوت ) آواز شکستن انگشتان که برای رفع ماندگی ، انگشت کنند و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). جِرِغ جِرِغ . رجوع بکلمه مزبور شود.
جرغ جرغلغتنامه دهخداجرغ جرغ . [ ج ِ رِ ج ِرِ ] (اِ صوت ) جِرِغ جِرِغ ؛ آواز شکستن انگشتان و مانند آن . (یادداشت مؤلف ). رجوع بکلمه ٔ مزبور شود.
زرقانلغتنامه دهخدازرقان . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان رودقات است که در بخش مرکزی شهرستان رودقات است و 1670 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زرقاءلغتنامه دهخدازرقاء. [ زَ ] (اِخ ) دختر عدی یکی از دلیران عرب . وی در واقعه ٔ صفین با گروهی اززنان عرب حضور داشت و آنان صفوف مردان را مرتب می کردند و ایشان را ضد معاویه برمی انگیختند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عقد الفرید ج 1 ص <span class="hl" dir="ltr"
زرقانیلغتنامه دهخدازرقانی . [ زُ ] (اِخ ) عبدالباقی ابن یوسف ابن احمد الزرقانی (1020 - 1099 هَ . ق .). فقیه مالکی است .او راست : شرح مختصر سیدی خلیل و شرح العزیة. (از اعلام زرکلی ج 2 ص <span cl
زرقانیلغتنامه دهخدازرقانی . [ زُ ] (اِخ )... معتزلی ، شاگرد ابراهیم بن سیار نظام ، از مشاهیر معتزله و از طبقه ٔ ابوجعفر اسکافی ، جاحظ و جعفربن مبشر است ، کتاب و مقالات او از مشهورترین کتب ملل و نحل بوده و غالب مؤلفین بعد از او، مثل اشعری ، مقدسی ، ابومنصور بغدادی و ابن حزم شهرستانی و ابن الحدی
زرقاءلغتنامه دهخدازرقاء. [ زَ ] (اِخ ) زنی بود از قبیله ٔ جدیس که در سه روزه راه می دید. (منتهی الارب ). نام زنی خاص از عرب که به تیزی بصر ضرب المثل است . گویند که زرقاء از یک روزه راه سوار را می دید. (غیاث اللغات ) (آنندراج ). حذام الجدیسیة. (اقرب الموارد). زنی عرب از قبیله ٔ جدیس در عهد جاهل
gaudiestدیکشنری انگلیسی به فارسیgaudiest، پر زرق و برق، زرق و برق دار، نمایش دار، جلف، لوس، پر زرق وبرق وتوخالی
gaudierدیکشنری انگلیسی به فارسیبدتر، پر زرق و برق، زرق و برق دار، نمایش دار، جلف، لوس، پر زرق وبرق وتوخالی
زرقانلغتنامه دهخدازرقان . [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان رودقات است که در بخش مرکزی شهرستان رودقات است و 1670 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
زرقاءلغتنامه دهخدازرقاء. [ زَ ] (اِخ ) دختر عدی یکی از دلیران عرب . وی در واقعه ٔ صفین با گروهی اززنان عرب حضور داشت و آنان صفوف مردان را مرتب می کردند و ایشان را ضد معاویه برمی انگیختند. (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به عقد الفرید ج 1 ص <span class="hl" dir="ltr"
زرقانیلغتنامه دهخدازرقانی . [ زُ ] (اِخ ) عبدالباقی ابن یوسف ابن احمد الزرقانی (1020 - 1099 هَ . ق .). فقیه مالکی است .او راست : شرح مختصر سیدی خلیل و شرح العزیة. (از اعلام زرکلی ج 2 ص <span cl
زرق آبادلغتنامه دهخدازرق آباد. [ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان میان آباداست که در بخش اسفراین شهرستان بجنورد واقع است و 128 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
زرق پوشلغتنامه دهخدازرق پوش . [ زَ ] (نف مرکب ) کسی که لباس کبود می پوشد مانند صوفیان . (ناظم الاطباء). رجوع به زرق شود.
دریای ازرقلغتنامه دهخدادریای ازرق . [ دَرْ ی ِ اَ رَ ] (اِخ ) بحر ازرق . یکی از دو شعبه ای که رود نیل را تشکیل میدهد.
خرگه ازرقلغتنامه دهخداخرگه ازرق . [ خ َ گ َ هَِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان . (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری )(آنندراج ). رجوع به خرگاه ازرق درین لغت نامه شود.
خط ازرقلغتنامه دهخداخط ازرق . [ خ َطْ طِ اَ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) نام خط چهارم باشد از جمله ٔ هفت خط جام جم وآنرا خط سیاه نیز گویند. (برهان قاطع) : لعل در جام تا خط ازرق شعله در چرخ اخضر اندازد. خاقانی .می احمر از جام تا خط ازر
شیزرقلغتنامه دهخداشیزرق . [ رَ ] (اِ)فضله ٔ موش کور (خفاش ) است . مجوسی گوید: فضله ٔ موش کور است و آن سنگ مثانه بریزاند و دیگران گفته اند که شیزرق را اگر چون سرمه بچشم کشند بیاض [ لک سفید ] را زایل کند. (یادداشت مؤلف ). فضله ٔ موش کور، و برخی گفته اند بول آن است . (از مفردات ابن بیطار ص <span