زادمردفرهنگ فارسی عمیدجوانمرد؛ کریم: ◻︎ زادمردی چاشتگاهی دررسید / در سرا عدل سلیمان دردوید (مولوی: مجمعالفرس: زادمرد).
چاه سرفرهنگ فارسی عمیدسر چاه؛ لب چاه؛ دهانۀ چاه: ◻︎ کزآن چاهسر با دلی پر ز درد / دویدم به نزد تو ای زادمرد (فردوسی: ۳/۳۷۳).
زادلغتنامه دهخدازاد. (مص مرخم ) بمعنی زائیدن باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ رازی ). زادبوم ؛ وطن . رجوع به زادبوم شود. || مخفف زاده . زائیدن . (برهان قاطع) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). فرزند. (شرفنامه ٔ منیری ) : بر شاه شد زادفرخ چو گردسخنهای ایشان همه یاد کرد.<b
فروشستنلغتنامه دهخدافروشستن . [ ف ُش ُ ت َ ] (مص مرکب ) شستن و پاکیزه کردن : چو کرد او کلیزه پر از آب جوی به آب کلیزه فروشست روی . منطقی رازی .- دست فروشستن ؛ دست شستن . صرف نظر کردن . چشم پوشیدن <span class="
خان آزادمردلغتنامه دهخداخان آزادمرد.[ ن ِ م َ ] (اِخ ) ناحیه ای است به بفارس که مرغزار نرگس در آن واقع است . حمداﷲ مستوفی آرد: مرغزار نرگس بجوار کازرون و جره بحدود خان آزادمرد، و طولش سه فرسنگ و عرض دو فرسنگ و گیاه این مرغزار همه نرگس خودروست چنانکه تمامت صحرا فروگرفته است و شهرتی عظیم دارد از کثرت
فیروزادمردلغتنامه دهخدافیروزادمرد. [ م َ ] (اِخ ) دهی است از بخش مرکزی شهرستان فسا که دارای 724 تن سکنه است . آب آن از قنات و محصول عمده اش غله ،پنبه و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
آزادمردلغتنامه دهخداآزادمرد. [ م َ ] (اِخ ) نام عامل حجاج بن یوسف ثقفی که شهر فسا را در فارس تجدید عمارت کرد و شکل آن را که مثلث بود بگردانید. (از نزهةالقلوب ).
آزادمردلغتنامه دهخداآزادمرد. [م َ ] (ص مرکب ) آزاده . حرّ. (دهار). جوانمرد. اصیل . نجیب . صاحب نسب بلند. شریف . کریم . نبیل : همه پهلوانان آزادمردبر او خواندند آفرینها بدرد. فردوسی .بیامد سبک مرد افسون پژوه ...بنزد سه دانا و آزادم