ریمنلغتنامه دهخداریمن . [ رَ / رِ م َ ] (اِ) مکر. فریب . حیله . دغا. (ناظم الاطباء). || (ص ) محیل و مکار. دغاباز و کینه ور. (از برهان ) (از فرهنگ اوبهی ).حرامزاده و بدکار. (ناظم الاطباء). مکار. کینه ور. (صحاح الفرس ). سرکش و مکار. (از غیاث اللغات ). خبیث . پل
ریمنلغتنامه دهخداریمن . [ م َ ] (ص ، اِ) مکار. عیار. حیله باز. حرامزاده و پلید. (ناظم الاطباء). محیل و مکار. (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). از «ریم » به معنی «خبث » و «من » به معنی نفس . صاحب . مالک . دارا. و شاید مخفف «ریو» + «من ». (یادداشت مؤلف ) : گفت ریمن
ریمنلغتنامه دهخداریمن . [ م ِ ] (ص نسبی ) ریشی که پیوسته از آن ریم و چرک پالاید. (ناظم الاطباء). زخمی را گویند که پیوسته از آن چرک و ریم آید و این نون هم همچو نون «چرکن » است نه نون اصلی کلمه . (از برهان ) (از فرهنگ جهانگیری ). || چرک آلود. چرکین . پلید. (فرهنگ فارسی معین ).
انتگرال ریمان تعمیمیافتهgeneralized Riemann integralواژههای مصوب فرهنگستاننوعی انتگرال معین که تعمیمی از انتگرال ریمان است
طیف رامانRaman spectrumواژههای مصوب فرهنگستاننمایش یا نمودار شدت پراکندگی رامان نور تکفام بهصورت تابعی از بسامد نور پراکندهشده
طیفشناسی رامانRaman spectroscopyواژههای مصوب فرهنگستانمطالعۀ انرژی تابشی پراکندهشدۀ ناکشسان هنگامیکه نمونه درمعرض باریکهای پرشدت از نور تکفام، معمولاً تابش لیزر، قرار میگیرد
دورۀ رومیانRoman periodواژههای مصوب فرهنگستاندورهای از حدود 200 ق.م تا 400 م. که در طی آن دولت روم بر مناطق مختلفی در اروپا و آسیا و افریقا سلطۀ سیاسی و نظامی داشت
ریمناکلغتنامه دهخداریمناک . (ص مرکب ) ریمی و دارای ریم . مانند جراحتی که در آن ریم فراهم شده باشد. (ناظم الاطباء). باریم . پرریم . ریمگین . طَفِس . خم ناک . (یادداشت مؤلف ). چرکناک . (آنندراج ). || کثیف . ناپاک . چرکین . ملوث . پلید. آلوده . (ناظم الاطباء) : موی سر
ریمناکیلغتنامه دهخداریمناکی . (حامص مرکب ) چرکینی . پلیدی . ناپاکی . لوث . آلایش . کثافت . آلودگی . (ناظم الاطباء). دنس . چرکنی . شوخگنی . (زمخشری ). طمث طبع. دنس . (منتهی الارب ). || فراهم آمدگی چرک در زخم و جراحت . (ناظم الاطباء).
ریمنیلغتنامه دهخداریمنی . [ م َ ] (حامص ) صفت و حالت ریمن . بدی . بدخویی .تبهکاری . حیله گری . (از یادداشت مؤلف ) : او را ز ریمنی گهر پاک بازداشت ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی . منوچهری .رجوع به ریمن شود.
ریمنیفرهنگ فارسی عمیدمکاری؛ حیلهگری: ◻︎ ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب / داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی (سنائی۲: ۳۳۶).
چرکینفرهنگ فارسی عمید۱. هرچیز ناپاک و چرکآلود؛ چرکدار؛ شوخگین؛ ریمناک، ریمن، ریمآلود.۲. ویژگی زخمی که از آن چرک بیاید.
لک درافرهنگ فارسی عمیدهرزهدرا؛ بیهودهگو: ◻︎ گفت ریمن مرد خام لکدرای / پیش آن فرتوت پیر ژاژخای (لبیبی: لغتنامه: لکدرای).
دیوسازلغتنامه دهخدادیوساز. [ وْ ] (ص مرکب ) با ساز دیوان . با ساخت دیو. دیوسازیده . پرورده ٔدیو. || کنایه از شیطان منش : چنین داد بهرام پاسخش بازکه ای بیخرد ریمن دیوساز. فردوسی .یکی نامه بنویس زی خشنوازکه ای بیخرد ریمن دیوساز.<br
اقلیمیافرهنگ فارسی عمید۱. آنچه از گداختن طلا و نقره شبیه دُرد در تهِ ظرف میماند یا مانند کف بالا میآید: ◻︎ از این ریمن آید کرم؟ نی نیاید / ز ریمآهن اقلیمیایی نیابی (خاقانی: ۴۱۹).۲. ریزۀ سیم و زر.
اخ تفولغتنامه دهخدااخ تفو. [ اَ ت ُ ] (اِ مرکب ) اخ تف را گویند که آب دهن را جمع کردن و انداختن باشد. (برهان ). و افاده ٔ کراهیت و نفرت کند : چون بباید طمع برید از دوست چون توقع نماید از دشمن حق یاری چنین گذاشته انداخ تفو بر زمانه ٔ ریمن .<p class="au
ریمناکلغتنامه دهخداریمناک . (ص مرکب ) ریمی و دارای ریم . مانند جراحتی که در آن ریم فراهم شده باشد. (ناظم الاطباء). باریم . پرریم . ریمگین . طَفِس . خم ناک . (یادداشت مؤلف ). چرکناک . (آنندراج ). || کثیف . ناپاک . چرکین . ملوث . پلید. آلوده . (ناظم الاطباء) : موی سر
ریمناکیلغتنامه دهخداریمناکی . (حامص مرکب ) چرکینی . پلیدی . ناپاکی . لوث . آلایش . کثافت . آلودگی . (ناظم الاطباء). دنس . چرکنی . شوخگنی . (زمخشری ). طمث طبع. دنس . (منتهی الارب ). || فراهم آمدگی چرک در زخم و جراحت . (ناظم الاطباء).
ریمنیلغتنامه دهخداریمنی . [ م َ ] (حامص ) صفت و حالت ریمن . بدی . بدخویی .تبهکاری . حیله گری . (از یادداشت مؤلف ) : او را ز ریمنی گهر پاک بازداشت ممکن نباشد از گهر پاک ریمنی . منوچهری .رجوع به ریمن شود.
ریمنیفرهنگ فارسی عمیدمکاری؛ حیلهگری: ◻︎ ای بر طریق باطل پویان تو روز و شب / داده عنان خویش به شیطان ز ریمنی (سنائی۲: ۳۳۶).
ژیرار دکریمنلغتنامه دهخداژیرار دکریمن . [ دُ م ُ ] (اِخ ) نام دانشمندی دوستدار آثار اسلامی . وی در قرن هجدهم میلادی می زیسته و کتاب طب خلف بن عباس را به لاتینی ترجمه کرده است .
هریمنلغتنامه دهخداهریمن . [ هََ م َ ] (اِ) اهریمن . (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 157). مخفف اهریمن . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). رجوع به اهریمن شود.
اسپریمنلغتنامه دهخدااسپریمن . [ اِ م ُ ] (اِخ ) ناحیه ای در بلژیک (لیِژ)، دارای 4200 تن سکنه و بدانجا معدن سنگ مرمر است .
استریمنلغتنامه دهخدااستریمن . [ اِ م ُ ] (اِخ ) نام باستانی نهر معروف به استرومه و قره صو. رجوع به استرومه شود. و در قدیم قسمتی از حدّ غربی مملکت ایران بود و گفته اند خشیارشا در سفر جنگی خویش بیونان از شهر «اُِین » واقع در ساحل رود استریمون گذشت . (ایران باستان صص 823<
اهریمنلغتنامه دهخدااهریمن . [ اَ م َ ] (اِخ ) به معنی اهرمن است که راهنمای بدیها باشد، چنانکه یزدان راهنمای نیکی است و شیطان و دیو و جن را هم گفته اند. (برهان ). دیوو ابلیس . (اوبهی ). اهرمن . اهرامن . اهرن . اهریمه . آهرن . آهریمن . آهرامن . آهرمن . آهریمه . هریمه . خرد خبیث . عقل پلید. شیطان