ریالغتنامه دهخداریا. (ع اِمص ) ریاء. ظاهرسازی . چشم دیدی . (یادداشت مؤلف ). ساختگی . ظاهری : زنا و ریا آشکارا شوددل نرم چون سنگ خارا شود. فردوسی .من مانده به یمگان درون از آنم کاندر دل من شبهت و ریا نیست . <p class="autho
ریالغتنامه دهخداریا. [ رَی ْ یا ] (ع ص ) مؤنث رَیّان . زن سیراب . ج ، رِواء. (منتهی الارب ) (از یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). رجوع به ریان شود. || (اِ) بوی خوش . گویند: ریا ریح طیبة من نفحة ریحان و غیره . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). بوی . بوی خوش . (دهار).
ریافرهنگ فارسی عمید۱. خود را به نیکوکاری جلوه دادن برخلاف حقیقت؛ تظاهر به نیکوکاری و پاکدامنی.۲. (فقه) انجام دادن عمل نیک برای جلب نظر مردم نه بهجهت رضای خدا: رویوریا.
ریادیکشنری فارسی به انگلیسیaffectation, buncombe, cant, disingenuousness, hypocrisy, insincerity, masquerade, piosity, pretension, prudishness, unctuousness
پرتو تصویرimage ray, perspective rayواژههای مصوب فرهنگستانخط مستقیمی که نقطهای در فضای شیء یا فضای تصویر را به مرکز تصویر وصل میکند
پرتوِ دیداری اصلیprincipal visual ray, principal ray 2واژههای مصوب فرهنگستانامتداد عمود بر صفحۀ منظر (perspective plane) از نقطۀ دید
پرتو ایکس مشخصهcharacteristic X-ray, characteristic rays, characteristic radiationواژههای مصوب فرهنگستانتابشی الکترومغناطیسی که براثر نوآرایی الکترونها در پوستههای داخلی اتمها گسیل میشود
تلسکوپ پرتوایکسX-ray telescope, X-ray multi-mirror telescopeواژههای مصوب فرهنگستانابزاری برای آشکارسازی پرتوهای ایکس
ریاحةلغتنامه دهخداریاحة. [ ح َ ] (ع مص ) رَیاحَة. مصدر به معنی رواح . (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به رواح شود.
ریاحةلغتنامه دهخداریاحة. [ رَ ح َ ] (ع مص ) ریاحَة. بالا برآمدن و شادمان گردیدن . (منتهی الارب ). مصدر به معنی رواح . (از ناظم الاطباء). رجوع به رواح شود.
ریامیثنلغتنامه دهخداریامیثن . [ ] (اِخ ) رامیثن . صورتی از رامیثن و رامیتن و... که نام قصبه ٔ قدیم بخارا بوده است . رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 74 و 101 و رامیتن و رامیثن شود.
ریاحیلغتنامه دهخداریاحی . (ص نسبی ) منسوب است به ریاح بن یربوع که از تمیم می باشد. (ازالانساب سمعانی ). || منسوب است به ریاح بن عوف ... ریان که بطنی از جرم است . (از لباب الانساب ).
ریاضیةلغتنامه دهخداریاضیة. [ ضی ی َ ] (ع ص نسبی ) ریاضیه . ریاضی . تعلیمی . (ناظم الاطباء).- علوم ریاضیة ؛ فنون هندی . (ناظم الاطباء). بنا به مشهور دانشهایی است که فهمیده نمی شود مگر با عمل ، مانند حساب و مساحت و موسیقی و مانند آنها. (از اقرب الموارد).- <span cla
يُرَاؤُونَفرهنگ واژگان قرآنريا مي کنند (ريا در اصل به معناي اين است که آدمي خود را به غير آنچه که هست نشان دهد )
ریاحةلغتنامه دهخداریاحة. [ ح َ ] (ع مص ) رَیاحَة. مصدر به معنی رواح . (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). رجوع به رواح شود.
ریاحةلغتنامه دهخداریاحة. [ رَ ح َ ] (ع مص ) ریاحَة. بالا برآمدن و شادمان گردیدن . (منتهی الارب ). مصدر به معنی رواح . (از ناظم الاطباء). رجوع به رواح شود.
ریامیثنلغتنامه دهخداریامیثن . [ ] (اِخ ) رامیثن . صورتی از رامیثن و رامیتن و... که نام قصبه ٔ قدیم بخارا بوده است . رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 74 و 101 و رامیتن و رامیثن شود.
ریاحیلغتنامه دهخداریاحی . (ص نسبی ) منسوب است به ریاح بن یربوع که از تمیم می باشد. (ازالانساب سمعانی ). || منسوب است به ریاح بن عوف ... ریان که بطنی از جرم است . (از لباب الانساب ).
ریاضیةلغتنامه دهخداریاضیة. [ ضی ی َ ] (ع ص نسبی ) ریاضیه . ریاضی . تعلیمی . (ناظم الاطباء).- علوم ریاضیة ؛ فنون هندی . (ناظم الاطباء). بنا به مشهور دانشهایی است که فهمیده نمی شود مگر با عمل ، مانند حساب و مساحت و موسیقی و مانند آنها. (از اقرب الموارد).- <span cla
دریالغتنامه دهخدادریا. [ دَرْ ] (اِخ ) سومین از عماد شاهیان در برار که از حدود 936 تا 968 هَ . ق . سلطنت کرد. (از طبقات سلاطین اسلام لین پول ).
دره ریالغتنامه دهخدادره ریا. [ دَرْ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان سوسن بخش ایذه شهرستان اهواز. واقع در 45هزارگزی شمال خاوری ایذه . آب آن از چشمه و راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
دوایا اغریالغتنامه دهخدادوایا اغریا. [ ] (معرب ، اِ) (اصطلاح پزشکی ) نام یونانی گیاهی است دارویی که در سنگلاخ و زمین سخت می روید و ساقش مثل ساق ریباس و طولش زیاده بر شبری و مایل به زردی و بر سر او چهار برگ مربعشکل و سبز مایل به سفیدی و بر بالای برگهای آن چیزی می روید بی گل و تخمش دراز و خوشبو و خام
دریالغتنامه دهخدادریا. [ دَرْ ] (اِ) معروف است و به عربی بحر خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). آب بسیار که محوطه ٔ وسیعی را فراگیرد و به اقیانوس راه دارد مجموع آبهای نمکی که جزء اعظم کره ٔ زمین را می پوشاند و هر وسعت بسیار از آبهای نمکی را دریا توان گفت و نوعاً دریا تقریباً سه ربع از سطح زمین ر