رعشهلغتنامه دهخدارعشه . [ رَ ش َ / ش ِ ] (ع اِ) یا رعشة. لرزشی که در اندام آدمی از پیری و کلانسالی و یا از بیماری پدید آید. (ناظم الاطباء). لرزیدن و لرزه و با لفظ افتادن و افکندن و انداختن و کشیدن و برچیدن و گرفتن مستعمل . (آنندراج ). علتی است که از آن دست آد
رعشهفرهنگ فارسی عمید۱. (پزشکی) لرزش غیرارادی اندامها ناشی از بیماریهای عصبی.۲. [قدیمی] عجله؛ شتاب.۳. [قدیمی] لرزش؛ لرزه.
رعشةلغتنامه دهخدارعشة. [ رَ ش َ ] (ع اِ) عجله . (اقرب الموارد). || رَعشَه ؛ علتی که از آن دست آدمی بی اراده می لرزد. (غیاث اللغات ازبحر الجواهر). رجوع به رَعشَه یا رَعشِه شود. || (اصطلاح پزشکی ) لرزشهای منظم متساوی البعد غیرارادی در یکی از اعضا (سر، دست یا پا). ارتعاش . لقوه . (فرهنگ فارسی مع
رعشةلغتنامه دهخدارعشة. [رَ ش َ ] (ع اِ) رَعشَه . رَعشِه . لرزه . (ناظم الاطباء) (دهار). عجوز. (منتهی الارب ). رجوع به رعشه شود. || نوع لرزیدن و هیأت آن . (ناظم الاطباء).
رهسةلغتنامه دهخدارهسة. [ رَ س َ ] (ع اِ) از عیوبی است که بر اسب عارض می شود. و آن عیبی است که از صدمه و امثال آن در سُم پیدا می شود و عامه آن را با «ص » (رهصة) گویند. (از صبح الاعشی ج 2 ص 28).
رهشهلغتنامه دهخدارهشه . [ رَ ش َ / ش ِ ] (اِ) ارده که کنجد آسیاکرده ٔ نرم ساییده باشد. (از ناظم الاطباء). ارده را گویند و آن کنجد سیاه آسیاکرده است که با عسل و شیره و دوشاب خورند. (از آنندراج ) (انجمن آرا) (از برهان ). رجوع به تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص <span
رهشةلغتنامه دهخدارهشة. [ رُ ش َ ] (ع اِ) کرم . (ناظم الاطباء). سخا. (اقرب الموارد). || حیا. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). رجوع به رهشوشة شود.
رعشه افتادنلغتنامه دهخدارعشه افتادن . [ رَ ش َ / ش ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) لرزه دست دادن . لرزش دست دادن . لرزه عارض شدن . لرزه افتادن بر : همچنان غافل از مرگم گرچه از موی سفیددررگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است .ص
رعشه افکندنلغتنامه دهخدارعشه افکندن . [ رَ ش َ / ش ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رعشه انداختن . لرزه انداختن . (یادداشت مؤلف ) : سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکندرعشه چون آب روانش در رگ جان افکند.صائب (از آنندراج
رعشه دارلغتنامه دهخدارعشه دار. [ رَ ش َ / ش ِ ] (نف مرکب ) دارای رعشه . لرزه دار. با رعشه . (یادداشت مؤلف ). کسی که در اندام وی لرزه باشد. لرزان . (ناظم الاطباء) : ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش جام لبریزم به دست رعشه دار افت
رعشه ناکلغتنامه دهخدارعشه ناک . [ رَ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) لرزان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : دوش کز موج سرشکم آسمان پرهاله بودمی به دست رعشه ناکم شعله ٔ جواله بود. فطرت (از آنندراج ).|| شبیه
رعشةلغتنامه دهخدارعشة. [رَ ش َ ] (ع اِ) رَعشَه . رَعشِه . لرزه . (ناظم الاطباء) (دهار). عجوز. (منتهی الارب ). رجوع به رعشه شود. || نوع لرزیدن و هیأت آن . (ناظم الاطباء).
رعشه افتادنلغتنامه دهخدارعشه افتادن . [ رَ ش َ / ش ِ اُ دَ ] (مص مرکب ) لرزه دست دادن . لرزش دست دادن . لرزه عارض شدن . لرزه افتادن بر : همچنان غافل از مرگم گرچه از موی سفیددررگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است .ص
رعشه افکندنلغتنامه دهخدارعشه افکندن . [ رَ ش َ / ش ِ اَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رعشه انداختن . لرزه انداختن . (یادداشت مؤلف ) : سایه بر هر کس که آن سرو خرامان افکندرعشه چون آب روانش در رگ جان افکند.صائب (از آنندراج
رعشه دارلغتنامه دهخدارعشه دار. [ رَ ش َ / ش ِ ] (نف مرکب ) دارای رعشه . لرزه دار. با رعشه . (یادداشت مؤلف ). کسی که در اندام وی لرزه باشد. لرزان . (ناظم الاطباء) : ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش جام لبریزم به دست رعشه دار افت
رعشه ناکلغتنامه دهخدارعشه ناک . [ رَ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) لرزان . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) : دوش کز موج سرشکم آسمان پرهاله بودمی به دست رعشه ناکم شعله ٔ جواله بود. فطرت (از آنندراج ).|| شبیه