رامکفرهنگ فارسی عمید۱. (طب قدیم) دارویی مرکب از زاج سیاه، مازو، پوست انار، و صمغ که در طب قدیم برای معالجۀ اسهال به کار میرفته.۲. [قدیمی] دارویی خوشبو، مانند مشک.
رامکلغتنامه دهخدارامک . [ م َ ] (اِ) مرکبی است از زاج سیاه و مازوو پوست انار و صمغ و دوشاب انگوری که خوردن آن دفع اسهال کند. (آنندراج ) (برهان ) (ناظم الاطباء). ابوریحان بیرونی در صیدنه آرد: او را رام دارو و رام انگیز گویند یعنی دارویی که نشاط انگیزد... و پس از شرح طریق ساختن رامک گوید: او را
رامکلغتنامه دهخدارامک . [ م َ ] (اِخ ) جد ابوالقاسم عبداﷲبن موسی بن رامک نیشابوری . (از اللباب فی تهذیب الانساب ).
رامکلغتنامه دهخدارامک . [ م َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فنوج بخش بمپور شهرستان ایرانشهر در صدوده هزارگزی جنوب باختری بمپور، کنار راه مالرو فنوج به رمشک . آب و هوای این ده کوهستانی گرمسیر مالاریایی و جمعیت آن 700 تن میباشد. آب آن از قنات تأمین میشود، و محصول
رامکلغتنامه دهخدارامک . [ م َ ] (اِخ ) قریه ای است به 2500گزی رامسر. (یادداشت مؤلف ). نام قریه ای و در فرهنگ جغرافیایی ایران «رمک » ضبط شده است . رجوع به رمک شود.
رامقلغتنامه دهخدارامق . [ م ِ ] (ع ص ، اِ) ج ، رمق . (منتهی الارب ). مرغی که صیاد می بندد تا باز را بدان شکار کندو رامج و ملواح نیز نامیده میشود و آن چنین است که بومی را می آورند و در پای آن چیزی سیاه محکم میبندندو دو چشم آن بسته میشود و دو ساق آن را بریسمان درازی محکم میبندند و همینکه باز بد
چرمقلغتنامه دهخداچرمق . [ چ َ م َ ] (اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «قریه ای از بلوک میان ولایت مشهد است ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 222).
چرمکلغتنامه دهخداچرمک . [ چ َ م َ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان کوهپایه بخش حومه ٔ شهرستان ساوه که در 30هزارگزی باختر ساوه و 20هزارگزی راه عمومی واقع است و 168 تن سکنه دارد. آبش از قنات ، محصولش غل
چرمکلغتنامه دهخداچرمک . [ چ ُ م َ ] (اِ) لغز و چیستان را گویند. (برهان ) (آنندراج ). لغز و چیستان . (ناظم الاطباء). چربک .
رامکیلغتنامه دهخدارامکی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به رامک جد ابوالقاسم عبداﷲبن موسی بن رامک نیشابوری رامکی .
رامکندلغتنامه دهخدارامکند. [ ک َ ] (اِخ ) نام کوهی است در سرزمین کافرستان واقع در شمال خاوری افغانستان که بلندی مرتفعترین نقطه ٔ قله ٔ آن 4239 گز میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
رامکیلغتنامه دهخدارامکی . [ م َ ] (اِخ ) ابوالقاسم عبداﷲبن موسی بن رامک نیشابوری رامکی ساکن بغداد، که از عبداﷲبن احمدبن حنبل و ابومسلم کجی و دیگران حدیث شنید و حاکم ابوعبداﷲ از او روایت دارد. او در سال 743 هَ . ق . در بغداد درگذشت . (از اللباب فی تهذیب الانساب
غش مشکلغتنامه دهخداغش مشک . [ غ َ م ُ ] (اِ مرکب ) گیاه رامک است که از طریق حیله بامشک مخلوط کنند. (از فرهنگ شعوری ج 2 ورق 187 الف ). گیاهی که در مشک آمیزند. غشامک . (از ناظم الاطباء).
طرورلغتنامه دهخداطرور. [ طُ ] (ع مص ) روشن شدن . (منتهی الارب ). || رُستن نبات . || دمیدن سبلت . (تاج المصادر بیهقی ). || تیز کردن سنان . (منتخب اللغات ) (اقرب الموارد). || (اِ) بُریدگی است در مقدم پیشانی دختر، مانند زیر تاج و گاهی از رامک (که بوی خوشی است ) سازند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).<
سکلغتنامه دهخداسک . [ س َک ک ] (ع اِ) بند آهن و میخ . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). میخ آهنین . (دهار). || چاه تنگ سر. || بنای راست و درست . || زره تنگ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (مهذب الاسماء). || سوراخ کژدم . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || سورا
غالیةلغتنامه دهخداغالیة. [ ی َ ] (ع ص ) تأنیث غالی . گران . (از المنجد). رجوع به غالی شود. || (اِ) ترکیباتی است از بوی خوش . ج ، غوالی . (اقرب الموارد). بوی خوشی است مرکب از مشک و عنبر و جز آن سیاه رنگ که موی را به وی خضاب کنند. سماها بذلک سلیمان بن عبدالملک و گوینداز مخترعات جالینوس است . (م
رامکیلغتنامه دهخدارامکی . [ م َ ] (ص نسبی ) منسوب به رامک جد ابوالقاسم عبداﷲبن موسی بن رامک نیشابوری رامکی .
رامکندلغتنامه دهخدارامکند. [ ک َ ] (اِخ ) نام کوهی است در سرزمین کافرستان واقع در شمال خاوری افغانستان که بلندی مرتفعترین نقطه ٔ قله ٔ آن 4239 گز میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3).
رامکیلغتنامه دهخدارامکی . [ م َ ] (اِخ ) ابوالقاسم عبداﷲبن موسی بن رامک نیشابوری رامکی ساکن بغداد، که از عبداﷲبن احمدبن حنبل و ابومسلم کجی و دیگران حدیث شنید و حاکم ابوعبداﷲ از او روایت دارد. او در سال 743 هَ . ق . در بغداد درگذشت . (از اللباب فی تهذیب الانساب
باکرامکلغتنامه دهخداباکرامک .[ ک َ م َ ] (اِخ ) از دهات دهستان انده رود فرح آباد ساری . (از ترجمه ٔ مازندران و استرآباد رابینو ص 161).