راس المالفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه] اصل پولی که به بهای کالایی داده میشود.۲. [قدیمی] اصل مال؛ سرمایه؛ اصل سرمایه.
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
خیز درجهcope raiseواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگیهای نسبتاً ضخیم با گوشههای ناهموار و سطح صاف که عموماً بر یکی از سطوح ریختگی عمود هستند و در سطح جدایش قالب یا تکیهگاههای ماهیچه به وجود میآیند
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
رأس الماللغتنامه دهخدارأس المال . [ رَءْ سُل ْ ] (ع اِ مرکب ) اصل مال . (منتهی الارب ). سرمایه . (فرهنگ نظام ). سرمایه ٔ تجارت . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از کشاف اصطلاحات الفنون ): اقترضنی عشرة برؤوسها؛ یعنی وام بی سود داد که تنها رأس المال پس داده شود. (از اقرب الموارد) :</s
رأس ماللغتنامه دهخدارأس مال . [ رَءْ س ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رأس المال . اصل سرمایه : به سوزیان معانی کند خرید و فروخت که رأس مال کمال است سوزیانش را. خاقانی .و رجوع به رأس المال شود.
ضوطارلغتنامه دهخداضوطار. [ ض َ ] (ع ص ) آنکه در بازار بدون رأس المال درآید و در کسب مطلوب حیله ها جوید. (منتهی الارب ).
ضیطریلغتنامه دهخداضیطری . [ ض َطَ را ] (ع ص ) ضوطار. آنکه در بازار بدون رأس المال درآید و در کسب مطلوب حیله ها جوید. (منتهی الارب ).
مایه به مایهلغتنامه دهخدامایه به مایه . [ ی َ / ی ِ ب ِ ی َ / ی ِ ] (ق مرکب ) رأس المال . فروختن چیزی به بهای خرید و بدون سود. مایه کاری . (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده ). و رجوع به مایه کاری شود.
صعفقیلغتنامه دهخداصعفقی . [ ص َ ف َ ] (ع ص ) دزد پلیدکار. (مهذب الاسماء). || قومی که بدون رأس المال در بازار بهر تجارت روند و هرگاه تجار چیزی را خرید کنند ایشان داخل و شریک آنهاشوند. (منتهی الارب ). رجوع به صعافقة و صعافق شود.
راسلغتنامه دهخداراس . (اِ) بمعنی راه باشد چه سین و ها را به یکدیگر تبدیل کنند چنانکه خروس و خروه . (انجمن آرای ناصری ). به لغت زند و پازند راه و جاده را گویند که به عربی طریق و صراط خوانند. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مخفف راسو، موش خرما. (شعوری ج 2 ص <spa
راسدیکشنری عربی به فارسیدماغه , شنل , پول چاي , انعام , اطلا ع منحرمانه , ضربت اهسته , نوک گذاشتن , نوک دارکردن , کج کردن , سرازير کردن , يک ورشدن , انعام دادن , محرمانه رساندن , نوک , سرقلم , راس , تيزي نوک چيزي
راسفرهنگ فارسی عمید۱. واحد شمارش چهارپایان: ده رٲس گاو، ده رٲس گوسفند.۲. بلندی و بالای چیزی.۳. [قدیمی، مجاز] سرور و بزرگ و مهتر قوم.۴. [قدیمی، مجاز] اول چیزی.
دراسلغتنامه دهخدادراس . [ دِ ] (ع مص ) بر یکدیگر خواندن مطلبی را. || خواندن و مطالعه کردن کتابها را. || آمیختن با گناهان . (از اقرب الموارد). مُدارسة. و رجوع به مدارسة شود.
دراسلغتنامه دهخدادراس . [ دِ ] (ع مص ) کوفتن خرمن گندم را. (از منتهی الارب ). کوفتن خرمن . (تاج المصادر بیهقی ). کوفتن گندم را با خرمن کوب . (از اقرب الموارد). || سخت گرگین و قطران مالیده شدن شتر. || کهنه کردن جامه . (از منتهی الارب ). دَرس . و رجوع به درس شود.
حجرالافراسلغتنامه دهخداحجرالافراس . [ ح َ ج َ رُ ل ْ اَ ] (ع اِ مرکب ) یا پادزهر اسپی ، سنگی باشدزرد که در مرارة و معاء اسپان یافته شود و در قدیم استعمال طبی داشته است .