دیودللغتنامه دهخدادیودل . [ وْ دِ ] (ص مرکب ) مردم شجاع و دلیر و دلاور. (برهان ) (ناظم الاطباء). دیوجان . (ازآنندراج ). سخت دلاور. (شرفنامه ٔ منیری ) : دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت . خاقانی .دیودل باشیم
دودللغتنامه دهخدادودل . [ دُ دِ ] (ص مرکب ) دودله . بی ثبات . متردد. مردد. شکاک . مریب . مذبذب . مرتاب . شاک . مقابل یکدل . (یادداشت مؤلف ). کسی را گویند که در امری متردد باشد (برهان ). متفکر و سراسیمه ، برعکس یکدله . (آنندراج ). رجوع به دودله شود.- دودل بودن ؛ ت
دودلفرهنگ فارسی عمیدکسی که برای شروع کردن کاری در فکر و اندیشه باشد و نتواند زود تصمیم بگیرد؛ مردد؛ متردد.
دودلدیکشنری فارسی به انگلیسیhesitant, infirm, oscillator, scrupulous, shaky, undecided, vacillating, weak-minded
دیودلیلغتنامه دهخدادیودلی . [ وْ دِ ] (حامص مرکب ) دلاوری . (شرفنامه ٔ منیری ). قوت قلب . شجاعت . سخت دلی . (شرفنامه ٔ منیری ). مردانگی و دلاوری . (ناظم الاطباء) : گر سلیمان نه ای به دیودلی در پریخانه چون وطن کردی . خاقانی .دل کم نکن
دیودلی کردنلغتنامه دهخدادیودلی کردن .[ وْ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلیری کردن : دیودلی میکنند بر سر خاتم خاتم جمشید داشتن نه گزافست . خاقانی .بکنم دیودلی هابسفرتا سلیمان شوم ان شأاﷲ. خاقانی .گنبد آبگینه گو
دیدارفرهنگ فارسی عمید۱. دیدن؛ رؤیت.۲. ملاقات.۳. روی نمودن.۴. (اسم) [قدیمی، مجاز] روی و رخسار.۵. (اسم) [قدیمی، مجاز] چشم و قوۀ بینایی.⟨ دیدار آمدن: (مصدر لازم) [قدیمی] پدیدار شدن؛ آشکار شدن: ◻︎ دیودل باشیم و برپاشیم جان / کآن پریدیدار دیدار آمدهست (خاقانی: ۵۱۵).⟨ دیدار کردن
دیودلی کردنلغتنامه دهخدادیودلی کردن .[ وْ دِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دلیری کردن : دیودلی میکنند بر سر خاتم خاتم جمشید داشتن نه گزافست . خاقانی .بکنم دیودلی هابسفرتا سلیمان شوم ان شأاﷲ. خاقانی .گنبد آبگینه گو
دیودلیلغتنامه دهخدادیودلی . [ وْ دِ ] (حامص مرکب ) دلاوری . (شرفنامه ٔ منیری ). قوت قلب . شجاعت . سخت دلی . (شرفنامه ٔ منیری ). مردانگی و دلاوری . (ناظم الاطباء) : گر سلیمان نه ای به دیودلی در پریخانه چون وطن کردی . خاقانی .دل کم نکن