دومولغتنامه دهخدادومو. [ دُ ] (ص مرکب ) دوموی . کسی که در سر یا در ریش او خاصه در ابتدای پیری موی سیاه و سپید باشد. (غیاث ) (آنندراج ). آمیزه مو. فلفل نمکی . کهل . کهله . دوموی . دومویه . با موی جو گندمی . با موی سیاه و سپید. که بعضی تارهای مو سپید و بعضی دیگر سیاه دارد چون مردم چهل ساله . مر
دوموییلغتنامه دهخدادومویی . [ دُ ] (حامص مرکب ) کهلی . کهولت . دومویگی . دومو شدن . جو گندمی شدن موی . شیب .میانه سالی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دومو شود.
پیر دومویلغتنامه دهخداپیر دوموی . [ رِ دُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) که موی سر وی سپید و سیاه بود. || کنایه از دنیا باشد به اعتبار شب و روز. (برهان ). استعاره است برای دنیا که به اعتبار شب و روز تشبیه به پیری شده است که موهای سفید وسیاه دارد. (فرهنگ نظام ). زمانه که ابلق نیز گویند بواسطه ٔ روز و شب
دومویهلغتنامه دهخدادومویه . [ دُ ی َ / ی ِ ] (ص نسبی ) آغاز سیاه و سپیدی موها. (ناظم الاطباء). دومو.- دومویه شدن ؛ شمط. اکتهال . آمیخته موی گشتن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دومو شود.
دوموییلغتنامه دهخدادومویی . [ دُ ] (حامص مرکب ) کهلی . کهولت . دومویگی . دومو شدن . جو گندمی شدن موی . شیب .میانه سالی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دومو شود.
پیر دومویلغتنامه دهخداپیر دوموی . [ رِ دُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) که موی سر وی سپید و سیاه بود. || کنایه از دنیا باشد به اعتبار شب و روز. (برهان ). استعاره است برای دنیا که به اعتبار شب و روز تشبیه به پیری شده است که موهای سفید وسیاه دارد. (فرهنگ نظام ). زمانه که ابلق نیز گویند بواسطه ٔ روز و شب
کهولةلغتنامه دهخداکهولة. [ ک ُ ل َ ] (ع مص ) دومو شدن یعنی در ریش موی سیاه و سفید پیدا شدن . (آنندراج ). کهل گردیدن . (از اقرب الموارد). رجوع به کهولت و کهل شود.
آمیژهلغتنامه دهخداآمیژه . [ ژَ / ژِ ] (ن مف / نف ) آمیزه . (برهان ). || شاعر و موزون . (برهان ). || مرکب ، مقابل بسیط. (بهار عجم ). || (اِمص ) آمیغ. صحبت . آرمیدن با. آمیزش با جفت .- آمیژه مو ؛ دومو
کهوللغتنامه دهخداکهول . [ ک ُ ] (ع مص ) کهل گردیدن ، و کاهل اسم فاعل است از آن ، و یا ثلاثی مجرد آن ، فعل مرده ای است . (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). صاحب منتهی الارب در ذیل اکتهال آرد: کهل گردیدن و دومو شدن ، و هکذا قالوا و لایقال کهل من المجرد.
آمیزه مولغتنامه دهخداآمیزه مو. [ زَ / زِ ] (ص مرکب ) آنکه بعض مویهای سیاه و بعض آن سپید دارد، و آن پس از جوانی باشد. دومو. دومویه . اشمط. شمطاء. با موی جوگندمی : اگر شاه هر هفت کشور بودچو آمیزه مو شد مکدر بود. <p class="author"
دومویهلغتنامه دهخدادومویه . [ دُ ی َ / ی ِ ] (ص نسبی ) آغاز سیاه و سپیدی موها. (ناظم الاطباء). دومو.- دومویه شدن ؛ شمط. اکتهال . آمیخته موی گشتن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دومو شود.
دوموییلغتنامه دهخدادومویی . [ دُ ] (حامص مرکب ) کهلی . کهولت . دومویگی . دومو شدن . جو گندمی شدن موی . شیب .میانه سالی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دومو شود.
دوموج دارای بسامدهای مختلف را به هم آمیختن (و بسامد تازه ای را ایجاد کردن)دیکشنری فارسی به انگلیسیbeat