دوغلغتنامه دهخدادوغ . (اِ) شیری که زبد آن را بگیرند و ماده ٔ پنیری آن بر جای باشد. (بحر الجواهر). شیر ترش مسکه گرفته . (ناظم الاطباء). شیری که از وی مسکه بر آورده باشند که جغرات باشد اما فارسیان به «واو» مجهول خوانند و بعضی دوغ ماست به اضافه نیز آورده اند. (آنندراج ). مخیض . (دهار) (از منتهی
دوغلغتنامه دهخدادوغ . [ دَ ] (ع مص ) بیمار شدن همه ٔ قوم . || تباه کردن گرما چیزی را. || ارزان گردیدن طعام . || آرمیدن قوم همدیگر را. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
دوغفرهنگ فارسی عمیدماست که در آن آب ریخته و بههم زده باشند؛ ماست مخلوط با آب.⟨ دوغ وحدت: دوغی که درویشان در آن بنگ میریزند و میآشامند.
دوغفرهنگ فارسی معین(اِ.) ماستی که در آن آب ریخته و به هم زده باشند. ؛ ~ُ دوشاب برای کسی فرق نداشتن کنایه از: خوب و بد را تمیز ندادن .
دوپکلغتنامه دهخدادوپک . [ دُ پ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز، واقع در 52 هزارگزی شمال خاوری ایذه . کوهستانی معتدل و دارای 180 تن سکنه است . آب آن از چشمه و راه آن مالروست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
دوقلغتنامه دهخدادوق . (ع اِ) به معنی شیر بسیار است و شاید معرب دوغ فارسی باشد. (از المعرب جوالیقی ص 155). رجوع به الالفاظ الفارسیة المعربه ادی شیر و دوغ شود.
دوغالغتنامه دهخدادوغا. [ دُ ] (اِ مرکب ) دوغاب . در آذربایجان آشی را گویند که از دوغ و برنج خالص پزند و اگر رشته و یا بلغور در آن بریزند دوغا نمی گویند. بلکه آیران آشی ؛ یعنی (آش دوغ ) نامند.
دوغائیلغتنامه دهخدادوغائی . (اِخ ) قصبه ٔ مرکز دهستان دوغائی بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . واقع در 20 هزارگزی جنوب خاوری قوچان سر راه شوسه ٔ عمومی مشهد به قوچان . آب آن از رودخانه و قنات و راه آن اتومبیل روست . دبستان و چند قهوه خانه کنار راه شوسه دارد. (از فرهنگ
دوغائیلغتنامه دهخدادوغائی . (اِخ ) نام یکی از دهستانهای بخش حومه ٔ شهرستان قوچان است . این دهستان در جنوب خاوری قوچان واقع و کلیه ٔ قراء آن در اطراف مسیر شوسه ٔ مشهد قوچان قرار دارد و از 32 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 6029</sp
دوغابلغتنامه دهخدادوغاب . (اِ مرکب ) یا دوغ آب . دوغ آمیخته با آب . آب دوغ . (یادداشت مؤلف ). || هر چیزی که در آن آب ریزند تا همچون دوغ سفید و آبکی گردد. || آشی است که از شیر سازند. (فرهنگ فارسی معین ). || گچ یا آهک یا سیمان آمیخته با آب بسیاررقیق که بنایان برای پر کردن و گرفتن درزها و لایهای
دوغ پتیلغتنامه دهخدادوغ پتی . [ غ ِ پ َ ] (اِ مرکب ) دوغ گشاده . دوغ بسیارآب . ماست که آب فراوان در وی کرده باشند: عجب ماستی خریدیم که همه اش دوغ پتی بود. (یادداشت مؤلف ).
دوغ خوردنلغتنامه دهخدادوغ خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) خوردن دوغ . آشامیدن دوغ : چون نمایی مستی ای تو خورده دوغ پیش من لافی زنی آنگه دروغ . مولوی .|| سهو شدن و خطا کردن . (ناظم الاطباء). غلط خ
دوغ خوریلغتنامه دهخدادوغ خوری . [ خوَ / خ ُ ] (اِ مرکب ) ظرف که در آن دوغ خورند. شیرخوری . (از یادداشت مؤلف ).
دوغ زدنلغتنامه دهخدادوغ زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) مسکه برآوردن . (ناظم الاطباء). تکاندن مشک و ظرف دیگر را که در آن شیر یا ماست است گرفتن مسکه را. (از یادداشت مؤلف ): مخض . تمخض ؛ دوغ زده شدن . (منتهی الارب ).
دوغ گرمهلغتنامه دهخدادوغ گرمه . [ گ َ م َ / م ِ ](اِ مرکب ) کاله جوش . کالجوش . غذایی که از کشک در آب ساییده و لپه و روغن و پیاز و نعناع داغ و گردو و جزآن سازند. (یادداشت مؤلف ). رجوع به کاله جوش شود.
آب دوغلغتنامه دهخداآب دوغ . (اِ مرکب ) ماستی با آب بسیار، گشاده کرده : کسی را کو تو بینی درد سرفه بفرمایش تو آب دوغ و خرفه . طیان .- امثال :بخیه به آب دوغ زدن ؛ رنجی بیفائده بردن
ملدوغلغتنامه دهخداملدوغ . [ م َ ] (ع ص ) مارگزیده و نیش خورده ٔ عقرب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). مارگزیده و کژدم گزیده . (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). که گزیده شده باشد. لدیغ. ملسوع . سلیم . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اصبع ملدوغ بر در دفع شردر تعدی و هلا
مصدوغلغتنامه دهخدامصدوغ . [ م َ ] (ع ص ) شتر که بر صدغ وی داغ و نشان کرده باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج ): بعیر مصدوغ ؛ شتری که در صدغ وی داغ باشد. (ناظم الاطباء). بعیر مصدغ . (منتهی الارب ).