دورنگلغتنامه دهخدادورنگ . [ دُ رَ ] (ص مرکب ) رنگی همراه رنگ دیگر. دارای دولون . ابلق . (ناظم الاطباء). که یک رنگ نیست . خلنگ . (از برهان ). شریجان . (منتهی الارب ) : سپید است این سزای گنده پیران دورنگ است این سزاوار دبیران . (ویس و رامین )
دورنگیلغتنامه دهخدادورنگی . [ دُ رَ ] (حامص مرکب ) تلون به دورنگ . || نفاق و منافقی . (ناظم الاطباء). مقابل یکرنگی . نفاق . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از نفاق و ریاکاری .(آنندراج ). مذبذبی و مکاری و تزویر و دورویی و ناراستی . (ناظم الاطباء). دورویی . (شرفنامه ) : ز تن
دیورنگلغتنامه دهخدادیورنگ . [ وْ رَ] (ص مرکب ) به گونه و رنگ دیو. دیوسان : چو شه دید کان پیکر دیورنگ به اقبال و طالع درآمد بچنگ .نظامی .
دورنگ شدنلغتنامه دهخدادورنگ شدن . [ دُ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ابلق شدن . دارای رنگی همراه رنگ دیگر گردیدن .به دو رنگ متلون شدن . (یادداشت مؤلف ) : زاغ سیه بودم یک چندنون باز چو غلبه بشده ستم دورنگ . منجیک .دوست از هر دوتن دورنگ شود
دورنگاهلغتنامه دهخدادورنگاه . [ ن ِ ] (ص مرکب ) دوربین . (ناظم الاطباء). آنکه به دور نگاه کند و بیند: شیان ؛ مرد دوربین و دورنگاه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوربین شود.
دورنگهلغتنامه دهخدادورنگه . [ دُ رَگ َ / گ ِ ] (ص نسبی ) دارای دولون . صاحب رنگی با رنگ دیگر: چای دورنگه در تداول کودکان ؛ استکان چای که در نیم زیرین آن آب گرم قند در آن حل شده ریخته باشند و در نیمه ٔ بالایی چای تلخ و چون چای بسبب غلظت آب قند با آن درنمی آمیزد
دورنگیلغتنامه دهخدادورنگی . [ دُ رَ ] (حامص مرکب ) تلون به دورنگ . || نفاق و منافقی . (ناظم الاطباء). مقابل یکرنگی . نفاق . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از نفاق و ریاکاری .(آنندراج ). مذبذبی و مکاری و تزویر و دورویی و ناراستی . (ناظم الاطباء). دورویی . (شرفنامه ) : ز تن
دورنگ شدنلغتنامه دهخدادورنگ شدن . [ دُ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) ابلق شدن . دارای رنگی همراه رنگ دیگر گردیدن .به دو رنگ متلون شدن . (یادداشت مؤلف ) : زاغ سیه بودم یک چندنون باز چو غلبه بشده ستم دورنگ . منجیک .دوست از هر دوتن دورنگ شود
دورنگاهلغتنامه دهخدادورنگاه . [ ن ِ ] (ص مرکب ) دوربین . (ناظم الاطباء). آنکه به دور نگاه کند و بیند: شیان ؛ مرد دوربین و دورنگاه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دوربین شود.
دورنگهلغتنامه دهخدادورنگه . [ دُ رَگ َ / گ ِ ] (ص نسبی ) دارای دولون . صاحب رنگی با رنگ دیگر: چای دورنگه در تداول کودکان ؛ استکان چای که در نیم زیرین آن آب گرم قند در آن حل شده ریخته باشند و در نیمه ٔ بالایی چای تلخ و چون چای بسبب غلظت آب قند با آن درنمی آمیزد
دورنگی داشتنلغتنامه دهخدادورنگی داشتن . [ دُ رَ ت َ ] (مص مرکب ) دورنگ بودن . دورنگ شدن . به دورنگ متلون گشتن . (یادداشت مؤلف ). به دورنگ درآمدن . || دورنگی و نفاق نمودن . منافق و دورو بودن : چون شب و چون روز دورنگی مدارصورت رومی رخ زنگی مدار.نظا
دورنگیلغتنامه دهخدادورنگی . [ دُ رَ ] (حامص مرکب ) تلون به دورنگ . || نفاق و منافقی . (ناظم الاطباء). مقابل یکرنگی . نفاق . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از نفاق و ریاکاری .(آنندراج ). مذبذبی و مکاری و تزویر و دورویی و ناراستی . (ناظم الاطباء). دورویی . (شرفنامه ) : ز تن
لوح دورنگلغتنامه دهخدالوح دورنگ . [ ل َ / لُو ح ِ دُ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از روز و شب . (انجمن آرا). کنایه از دنیا و روزگار است به اعتبار شب و روز. (برهان ).
فرش دورنگلغتنامه دهخدافرش دورنگ . [ ف َ ش ِ دُ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایت از روزگار است به اعتبار شب و روز. || کنایت از زمین هم هست . (برهان ).
گل دورنگلغتنامه دهخداگل دورنگ .[ گ ُ ل ِ دُ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) گلی است که یک روی آن زرد و روی دیگر سرخ باشد. آنرا گل رعنا و گل قحبه نیز گویند. (شعوری ج 2 ورق 320) : برگ گل سپید بمانند عبقری <
صحن دورنگلغتنامه دهخداصحن دورنگ . [ ص َ ن ِ دُ رَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از دنیا و عالم سفلی است . (برهان ) (انجمن آرای ناصری ). زمانه .