دمرلغتنامه دهخدادمر. [ دَ م َ ] (ص ، ق ) در اصطلاح عامیانه ، منکب . نگون . به روی خفته . به روی افتاده . دمرو. خلاف ِ سِتان . مقابل طاق باز. این کلمه هرچند در کتاب نیامده است ولی لفظی درست و قدیم است . (یادداشت مؤلف ). بر روی خوابیده که در تازی منکوس گویند. (آنندراج ). منکوس . (غیاث ). به ر
دیمرلغتنامه دهخدادیمر. [ م َ ] (اِ)بمعنی دیم که رخساره باشد و به عربی خد گویند. (برهان ) (آنندراج ) (شرفنامه ٔ منیری ). رجوع به دیم شود.
ذمیرلغتنامه دهخداذمیر. [ ذَ ] (ع ص ) دلیر. || مرد صاحب جمال . || زیرک . || مرد بسیار یاری کننده . معوان .
ذمرلغتنامه دهخداذمر. [ ذَ ] (ع مص ) نکوهش . || برانگیختن بجنگ . برانگیختن بر قتال . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). || ترسانیدن . تهدید. || بانگ کردن شیر. غرّیدن .
ذمرلغتنامه دهخداذمر. [ ذَ م ِ ] (ع ص ) مرد شجاع و دلیر. دلیر. || زیرک . دریابنده . || رسا. || بسیار یاریگر. ج ، اَذمار.
دمرآغاجیلغتنامه دهخدادمرآغاجی . [ دَ م ِ ] (ترکی ،اِ مرکب ) ترجمه ٔ آسوندار (آهن دار) فارسی است که بعضی فارسان ترکی گو این درخت را نام داده اند. توی . انجیلی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به توی و انجیلی شود.
دمراءلغتنامه دهخدادمراء. [ دَ ] (ع ص ، اِ) گوسپند کم شیر. || ناگاه درآینده از زنان و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دمرچلولغتنامه دهخدادمرچلو. [ دَ م ِ چ ِ ] (اِخ ) از ایلات اطراف مشکین آذربایجان و مرکب از هزار خانوار است . ییلاق این ایل سبلان و قشلاق آن مغان می باشد و به شغل کشاورزی اشتغال دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 85 و 108).
دمرچوماقلولغتنامه دهخدادمرچوماقلو. [ دَ م ِ چ ُ ] (اِخ ) یکی از طوایف قشقایی ایران و مرکب از صد خانوار است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ).
دمرداشلغتنامه دهخدادمرداش . [ دَ م ِ ] (اِخ ) تمرتاش . تیمورتاش فرزند امیر چوپان وزیر ایلخانان (مقتول 728 هَ . ق .). این کلمه ترکی است و مرکب از دمر به معنی آهن و داش به معنی سنگ و در لهجه ٔ آذربایجان کلمه ٔ اول (دمر) به فتح دال و کسر میم (کسره ٔ کشیده که همان
دمر خوابیدنلغتنامه دهخدادمر خوابیدن . [ دَ م َ خوا / خا دَ ] (مص مرکب ) دمرو خوابیدن . به روی خفتن . مقابل طاق خفتن . مقابل ستان خفتن . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به دمر شود.
دمرآغاجیلغتنامه دهخدادمرآغاجی . [ دَ م ِ ] (ترکی ،اِ مرکب ) ترجمه ٔ آسوندار (آهن دار) فارسی است که بعضی فارسان ترکی گو این درخت را نام داده اند. توی . انجیلی . (یادداشت مؤلف ). و رجوع به توی و انجیلی شود.
دمراءلغتنامه دهخدادمراء. [ دَ ] (ع ص ، اِ) گوسپند کم شیر. || ناگاه درآینده از زنان و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
دمرچلولغتنامه دهخدادمرچلو. [ دَ م ِ چ ِ ] (اِخ ) از ایلات اطراف مشکین آذربایجان و مرکب از هزار خانوار است . ییلاق این ایل سبلان و قشلاق آن مغان می باشد و به شغل کشاورزی اشتغال دارند. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 85 و 108).
دمرچوماقلولغتنامه دهخدادمرچوماقلو. [ دَ م ِ چ ُ ] (اِخ ) یکی از طوایف قشقایی ایران و مرکب از صد خانوار است . (از جغرافیای سیاسی کیهان ).
تدمرلغتنامه دهخداتدمر. [ ت َ م ُ ] (اِخ ) پالمیر . شهری به شمال شرقی دمشق در واحه ٔ بادیةالشام که پایتخت ملکه زینب و محل تجارت و راه بازرگانی بود. امپراطور اورلیانوس بسال 272 م . آنرا گشود و ویرانیها و ستم های زیادی بر آن دیار و مردمش روا داشت و تا سال <span
مدمرلغتنامه دهخدامدمر. [ م ُ دَم ْ م ِ ] (ع ص ) هلاک شده . (فرهنگ فارسی معین ). نعت مفعولی است از تدمیر. رجوع به تدمیر شود.
مدمرلغتنامه دهخدامدمر. [ م ُ دَم ْم ِ ] (ع ص ) هلاک کننده . دماربرآورنده . (فرهنگ فارسی معین ). نعت فاعلی است از تدمیر. رجوع به تدمیر شود.
متدمرلغتنامه دهخدامتدمر. [ م ُ ت َ دَم ْ م ِ ] (ع ص ) هلاک شونده . (آنندراج ) (ناظم الاطباء) || غضبناک و خشمناک . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تدمر شود.
لردمرلغتنامه دهخدالردمر. [ ل ُم ِ ] (اِخ ) شهردار شارستان لندن که هر سال بتوسط مجامع کارگری انتخاب شود.