دلاللغتنامه دهخدادلال . [ دَ ] (اِخ ) دختر محمدبن عبدالعزیزبن مهدی . از زنان محدث بود که از پدرش احادیثی نقل کرده است ودر محرم سال 508 هَ . ق . درگذشته است . (از اعلام النساء از الاستدراک علی تراجم رواة الحدیث ابن نقطة).
دلاللغتنامه دهخدادلال . [ دَ ] (اِخ ) نام مخنثی مشهور. (منتهی الارب ). رجوع به الاغانی ج 4 ص 59و عیون الاخبار ج 4 ص 5 و عقدالفرید ج <span class="hl" dir="ltr
دلاللغتنامه دهخدادلال . [ دَ ] (ع مص ) جرأت نشان دادن زن بر شوی خود با غنج و ناز، گویی که با او اظهار خلاف و غضب می کند و حال آنکه مخالفتی با وی ندارد، و اسم آن نیز دَلال است . (از اقرب الموارد). ناز کردن . (دهار). دَل ّ. دَلَل . رجوع به دل و دلل شود.
دلاللغتنامه دهخدادلال . [ دَ ] (ع اِ) اسم است از مصدر دل و دلال به معنی غنج و ناز. (از اقرب الموارد). ناز. (منتهی الارب ) (دهار). ناز و غمزه و اشاره به چشم و ابرو. (برهان ) (لغت محلی شوشتر، خطی ). ناز و حسن . (شرفنامه ٔ منیری ). بشک . کرشمه . ناز و بیشتر در رفتار : <br
دلائللغتنامه دهخدادلائل . [ دَ ءِ ] (ع اِ) ج ِ دلیل ، به معنی برهان و حجت . (آنندراج ). دلایل . رجوع به دلایل شود. || ج ِ دلیلة، و جمع دلال نیز می تواند باشد. ( از ذیل اقرب الموارد از تاج ). رجوع به دلیلة و دلال شود.- دلائل ثلاثة ؛ در اصطلاح صوفیان ، فناء فی الشیخ و
دلایللغتنامه دهخدادلایل . [ دَ ی ِ ] (ع اِ) دلائل . ج ِ دلیل در تداول زبان فارسی ، به معنی برهان و حجت . (از آنندراج ). نشانه ها : گهر داری هنر داری به هرکاربزرگی را چنین باشد دلایل . منوچهری .جواب هر یکی گفته ایم به دلایل عقلی و بر
دلالاتلغتنامه دهخدادلالات . [دَ ] (ع اِ) ج ِ دلالة. رجوع به دلالة و دلالت شود : خردمندان و دانایان را معلوم شد که به دلالات عقلی و معجزات حسی التفات ننمایند. (کلیله و دمنه ).
دلالةلغتنامه دهخدادلالة. [ دِ ل َ ] (ع اِ) دلالی . (منتهی الارب ). حرفه ٔ دلال . (از اقرب الموارد). رجوع به دلال و دلالی شود. || اجرت دلال و راهبر. (از منتهی الارب ). آنچه از اجرت برای دلال و دلیل و راهنما قرار دهند. (از اقرب الموارد).
دلالگیلغتنامه دهخدادلالگی . [ دَل ْ لا ل َ / ل ِ ] (حامص ) عمل دلاله . حرفه ٔ دلاله . دلاله بودن : همانم که بودم به ده سالگی همان دیو با من به دلالگی . نظامی .طبع که با عقل به دلالگی است منتظر نق
دلالتلغتنامه دهخدادلالت . [ دَ ل َ ] (ع اِمص ) دلالة. راهنمایی . هدایت . راهبری . (ناظم الاطباء). ره نمایی . راه نمونی . ره نمونی . هدی . (از منتهی الارب ) : دلالت برجها بر نکاح چونست . دلالت برجها بر فرزندان و زادن چونست . دلالتشان [ دلالت برجها ] بر اندامهای مردم چونس
دلالهلغتنامه دهخدادلاله . [ دَل ْ لا ل َ / ل ِ ] (از ع ، ص ، اِ) دلالة. دلال . زن واسطه . واسطه میان دو طرف معامله : از درطلبان آن خزانه دلاله هزار در میانه . نظامی .در بازار آن دلاله بود در فنون ذک
دلالاتلغتنامه دهخدادلالات . [دَ ] (ع اِ) ج ِ دلالة. رجوع به دلالة و دلالت شود : خردمندان و دانایان را معلوم شد که به دلالات عقلی و معجزات حسی التفات ننمایند. (کلیله و دمنه ).
دلالت داشتنلغتنامه دهخدادلالت داشتن . [ دَ ل َ ت َ ] (مص مرکب ) لازم آمدن از موجود بودن چیزی وجود چیزی دیگر. (ناظم الاطباء). نشان چیزی بودن : [ برجها ] بر بادها دلالت چگونه دارند. (التفهیم ص 323). || راهبر بودن . رهنمونی داشتن .
دلالةلغتنامه دهخدادلالة. [ دِ ل َ ] (ع اِ) دلالی . (منتهی الارب ). حرفه ٔ دلال . (از اقرب الموارد). رجوع به دلال و دلالی شود. || اجرت دلال و راهبر. (از منتهی الارب ). آنچه از اجرت برای دلال و دلیل و راهنما قرار دهند. (از اقرب الموارد).
دلالگیلغتنامه دهخدادلالگی . [ دَل ْ لا ل َ / ل ِ ] (حامص ) عمل دلاله . حرفه ٔ دلاله . دلاله بودن : همانم که بودم به ده سالگی همان دیو با من به دلالگی . نظامی .طبع که با عقل به دلالگی است منتظر نق
دلال الکتبلغتنامه دهخدادلال الکتب . [ دَل ْ لا لُل ْ ک ُ ت ُ ] (اِخ ) لقب سعدبن علی بن قاسم انصاری خزرجی ادیب قرن ششم هجری دربغداد است . رجوع به سعد (ابن علی ...) و ابن خلکان ج 1 و آداب اللغة العربی ج 3 و خزانه ٔ بغدادی ج <span cla
حطمی الدلاللغتنامه دهخداحطمی الدلال . [ ] (اِخ ) یکی از بطالین معروف و از اخبار او کتابی کرده اند. (الفهرست ).
زیبادلاللغتنامه دهخدازیبادلال . [ دَ] (ص مرکب ) خوش کرشمه . نیکو غمزه و ناز : کنیزکی را دید باجمال ، زیبادلال . (سندبادنامه ص 138).
ذودلاللغتنامه دهخداذودلال . [ دَ ] (ع ص مرکب ) خداوند ناز : با وجود زال ناید انحلال در شبیکه و در برت آن ذودلال .مولوی .
غنج و دلاللغتنامه دهخداغنج و دلال . [ غ َ ج ُ دِ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) ناز و غمزه و عشوه . رجوع به غنج و هم دِلال شود : با خود اندیشیدن که زن مرا هم جمال است و هم غنج و دلال . (سندبادنامه ص 176).
استدلاللغتنامه دهخدااستدلال . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) دلیل خواستن . (منتهی الارب ). دلیل جستن . گواهی خواستن . (غیاث ). || دلیل آوردن . (منتهی الارب ) (غیاث ). دلیل کردن . دلیل گرفتن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). بدلیل گرفتن . دلیل ساختن . تمسک . گواه آوردن . شاهد آوردن . استشهاد