دستوریلغتنامه دهخدادستوری . [ دَ ] (حامص مرکب ) وزارت . (یادداشت مرحوم دهخدا). وزیری : بدو گفت قیصر که جاوید زی که دستوری خسروان را سزی . فردوسی . || (اِ مرکب ) اجازه . اذن . رخصت و اجازت . (برهان ) (غیاث ). دستور. هوادة. (منتهی الار
دستوریفرهنگ مترادف و متضاد۱. اجازه، اذن، رخصت ۲. راه، رسم، روش، شیوه، قاعده ۳. خودفروش، روسپی، فاحشه، معروفه
دستوری فرمودنلغتنامه دهخدادستوری فرمودن . [ دَ ف َ دَ ] (مص مرکب ) اجازت فرمودن .رخصت دادن : گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم . (تاریخ بیهق ).
دستوری خواستنلغتنامه دهخدادستوری خواستن . [ دَ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) اجازت خواستن . رخصت طلبیدن . استیذان . (دهار) (ترجمان القرآن ). استیناس . (یادداشت مرحوم دهخدا). استجازه کردن . اجازه طلبیدن . اذن خواستن . استجازه : همه به روم بازآمدند و
دستوری یافتنلغتنامه دهخدادستوری یافتن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) اجازت یافتن . رخصت یافتن : احمدبن عبدالعزیز دستوری خواست از موفق که به عرب رود دستوری یافت . (سیستان ص 248). دستوری یافت که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی ). بونصر دبیر خویش را نزدیک م
شاه دستوریلغتنامه دهخداشاه دستوری .[ دَ ] (ص نسبی مرکب ) مطابق فرموده ٔ شاه . مطابق حکم سلطان . بر حسب امر و فرمان شاه . (یادداشت مؤلف ).- جوابهای شاه دستوری ؛ پاسخهای آمرانه همچون امر شاهان . (از یادداشت مؤلف ).
دستوریتلغتنامه دهخدادستوریت . [ دَ ری ی َ ] (مص جعلی ، اِمص ) دستوری : تشریق تمامی از قوت است که با وی عطاهای تمام تواند دادن ، و پارسیان او را دستوریت خوانند و دستور وزیر بود و هرچ خواهد کردن بکند از نیکوی ، و این نام دستوری نیز برراست بودن از آفتاب فکند. (التفهیم بیرونی
دستوریهلغتنامه دهخدادستوریه . [ دَ ری ی َ ] (مص جعلی ، اِمص ) بودن کوکب مباین شمس (در احکام نجوم ). (مفاتیح العلوم ).
دستوری 2grammaticalواژههای مصوب فرهنگستان1. مربوط به دستور زبان 2. ویژگی جملهای که با قواعد ارائهشده در دستور خاص یک زبان مطابقت دارد
زمان 1tense 1واژههای مصوب فرهنگستانمقولهای در توصیف دستوری افعال، در کنار نمود و وجه متـ . زمان دستوری
دستوری فرمودنلغتنامه دهخدادستوری فرمودن . [ دَ ف َ دَ ] (مص مرکب ) اجازت فرمودن .رخصت دادن : گفت مرا دستوری فرماید تا در پیش او روم و از این حال معلوم کنم . (تاریخ بیهق ).
دستوری خواستنلغتنامه دهخدادستوری خواستن . [ دَ خوا / خا ت َ ] (مص مرکب ) اجازت خواستن . رخصت طلبیدن . استیذان . (دهار) (ترجمان القرآن ). استیناس . (یادداشت مرحوم دهخدا). استجازه کردن . اجازه طلبیدن . اذن خواستن . استجازه : همه به روم بازآمدند و
دستوری یافتنلغتنامه دهخدادستوری یافتن . [ دَ ت َ ] (مص مرکب ) اجازت یافتن . رخصت یافتن : احمدبن عبدالعزیز دستوری خواست از موفق که به عرب رود دستوری یافت . (سیستان ص 248). دستوری یافت که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی ). بونصر دبیر خویش را نزدیک م
دستوریتلغتنامه دهخدادستوریت . [ دَ ری ی َ ] (مص جعلی ، اِمص ) دستوری : تشریق تمامی از قوت است که با وی عطاهای تمام تواند دادن ، و پارسیان او را دستوریت خوانند و دستور وزیر بود و هرچ خواهد کردن بکند از نیکوی ، و این نام دستوری نیز برراست بودن از آفتاب فکند. (التفهیم بیرونی
شاه دستوریلغتنامه دهخداشاه دستوری .[ دَ ] (ص نسبی مرکب ) مطابق فرموده ٔ شاه . مطابق حکم سلطان . بر حسب امر و فرمان شاه . (یادداشت مؤلف ).- جوابهای شاه دستوری ؛ پاسخهای آمرانه همچون امر شاهان . (از یادداشت مؤلف ).
تاریخ دستوریimposed dateواژههای مصوب فرهنگستانتاریخی تعیینشده که فعالیتی از پروژه نمیتواند پیش از آن آغاز شود یا پس از آن پایان یابد
تاریخگذاری دستوریformula datingواژههای مصوب فرهنگستانتاریخگذاری مطلق با استفاده از ویژگیهای ذاتی دستساختهها بهخصوص برای سفال و تنبوشه