درگرفتنلغتنامه دهخدادرگرفتن . [ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) گرفتن . مؤثر افتادن . کار کردن . کارگر افتادن . اثر کردن . کارگر شدن . (ناظم الاطباء). تأثیر کردن : گفت من رها نکنم تا جنازه ٔ او در گورستان مسلمانان برند که او رافضی بود و هرچند مردمان بگفتند با آن دانشمند درنگ
درگرفتنفرهنگ فارسی معین(دَ. گِ رِ تَ) (مص ل .) 1 - تأثیر کردن ، اثر کردن . 2 - روشن شدن ، شعله ور شدن . 3 - در پیش گرفتن ، آغاز کردن . 4 - پذیرفتن .
دررفتنلغتنامه دهخدادررفتن . [ دَرْ، رَ ت َ ] (مص مرکب ) رفتن . (ناظم الاطباء).- از جا دررفتن ؛ در اصطلاح عامه ، عصبانی شدن . ناگهان خشمناک شدن . (یادداشت مرحوم دهخدا). از جای بشدن . || داخل شدن . درآمدن . درون آمدن . (ناظم الاطباء). بدرون رفتن . فروشدن . درشدن .
دررفتنفرهنگ فارسی عمید۱. [عامیانه، مجاز] گریختن؛ فرار کردن.۲. گسیختن؛ گسیخته شدن.۳. [قدیمی] داخل شدن؛ بهدرون رفتن.
دررفتنفرهنگ فارسی معین(دَ .رَ تَ) (مص ل .) (عا.) 1 - گریختن . 2 - گسیختن . 3 - از انجام کاری شانه خالی کردن . 4 - در انجام معامله ای به توافق رسیدن . 5 - جابه جا شدن مفاصل در اثر ضربه .
چراغ درگرفتنلغتنامه دهخداچراغ درگرفتن . [ چ َ / چ ِ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) روشن شدن چراغ . درگیر شدن چراغ . فروزان شدن چراغ . لازم چراغ برگرفتن . (ارمغان آصفی ) : بر آن رخ اعتمادم هست چندانک چراغ از هیچ کویی درنگیرد. <p class="
فغان درگرفتنلغتنامه دهخدافغان درگرفتن . [ ف َ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) فغان کردن . فریاد برآوردن . فغان برآوردن : در ملک این لفظ چنان درگرفت کآه برآورد و فغان درگرفت .نظامی .
بزن بزنلغتنامه دهخدابزن بزن . [ ب ِ زَ ب ِ زَ ] (اِمص مرکب ) (از: ب + زن ...) زد و خورد. نزاع . درگیری .- بزن بزن درگرفتن ؛ نزاع درگرفتن . زدو خورد شدن .
التیاطلغتنامه دهخداالتیاط. [ اِ] (ع مص ) پسر خواندن کسی را. || بگل درگرفتن حوض را. || برچسبیدن . (منتهی الارب ).
استعرارلغتنامه دهخدااستعرار. [ اِ ت ِ ] (ع مص ) ظاهر شدن و درگرفتن گر: استعَرَّ الجرب الابل ؛ ظاهر شد و درگرفت گر شتران را. (منتهی الارب ).
التحافلغتنامه دهخداالتحاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص ) جامه در خود پیچیدن . (منتهی الارب ). چادر و جز آن بسر درگرفتن . (تاج المصادر بیهقی ). لحاف کردن . (مصادر زوزنی ).
پوزش اندرگرفتنلغتنامه دهخداپوزش اندرگرفتن . [ زِ اَدَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) پوزش آغازیدن : شهنشاه را شاد در بر گرفت وز آن گفته ها پوزش اندرگرفت . فردوسی .و رجوع به پوزش شود.
چراغ درگرفتنلغتنامه دهخداچراغ درگرفتن . [ چ َ / چ ِ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) روشن شدن چراغ . درگیر شدن چراغ . فروزان شدن چراغ . لازم چراغ برگرفتن . (ارمغان آصفی ) : بر آن رخ اعتمادم هست چندانک چراغ از هیچ کویی درنگیرد. <p class="
فغان درگرفتنلغتنامه دهخدافغان درگرفتن . [ ف َ دَ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) فغان کردن . فریاد برآوردن . فغان برآوردن : در ملک این لفظ چنان درگرفت کآه برآورد و فغان درگرفت .نظامی .