دایرلغتنامه دهخدادایر. [ ی ِ ] (ع ص ) دائر. گردان . گردنده . گردگرد. گردگردان .- عدد دایر ؛ عدد پنج است و از آنرو آنرا دایر گویند که هر چند او را در اعداد ضرب کنند همان پنج بصورت اصلی خود باز آید 5 در 5</
دایرفرهنگ فارسی معین(یِ) [ ع . دائر ] (ص . اِفا.)1 - گردنده . 2 - آباد، معمور. 3 - رایج ، متداول . 4 - گردان ، چرخنده . 5 - متعلق ، وابسته .
آماجهdartواژههای مصوب فرهنگستانهدفی تمرینی و هوایی که بهوسیلۀ هواگرد در منطقۀ تیراندازی ضدهوایی قرار میگیرد و پدافند زمینبههوا و هواگرد آن را هدف قرار میدهند
وایابی دادهdata recovery, DARواژههای مصوب فرهنگستانبازگردانی دادههای ذخیرهشدة آسیبدیده برای جلوگیری از نابودی آنها
ماشین تونلزنtunnel boring machine, TBM, tunnel borer, tunneller, digger, excavatorواژههای مصوب فرهنگستانماشینی که برای حفر مقطع کامل تونل در انواع زمینها مورد استفاده قرار میگیرد و تونلی با نیمرخ دایرهای حفر میکند
دایراتلغتنامه دهخدادایرات . [ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ دایره . دائرات . رجوع به دایره و نیز رجوع به دائرة شود.
دایرهلغتنامه دهخدادایره . [ ی ِ رَ ] (ع ص ) دایرة. مؤنث دایر. دائرة. دورزننده . گردنده . || (اِ) دائرة. در اصطلاح هندسه شکلی باشد مسطح و مدور و خطی گرد وی درگرفته ، و در اندرون نقطه ای بمرکز، نقطه ای چنانکه خطهای مستقیم که از نقطه به محیط کشی همچند یکدیگر باشد و آن نقطه را مرکز دایره خوانند و
دایریلغتنامه دهخدادایری . [ ی ِ ] (حامص ) دایر بودن . آبادبودن . معمور بودن . آبادان بودن . آبادانی . معموری .
دایرهفرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) شکل مسطح گردی که همۀ نقاط آن از مرکز به یک فاصله باشند.۲. خط گرد که دور چیزی را احاطه کرده باشد؛ پرهون.۳. چنبر؛ حلقه.۴. (موسیقی) از آلات موسیقی ضربی بهصورت چنبری چوبی که در یک طرف آن پوست نازکی چسبانده شده؛ باتره؛ تبوراک؛ دف.۵. محدوده.
دایرةالبروجفرهنگ فارسی عمید۱. دایرۀ عظیمی از آسمان که مدار حرکت سالانۀ ظاهری خورشید است.۲. مدار کرۀ زمین در حرکت سالانه به دور خورشید.
دایره بستنلغتنامه دهخدادایره بستن . [ ی ِ رَ / رِ ب َ ت َ] (مص مرکب ) حلقه زدن . دایره زدن . بشکل دایره ایستادن . گرداگرد چیزی قرار گرفتن . جرگه زدن : رقص میدان گشاد ودایره بست پر درآمد بپای و پویه بدست .نظامی .
دایره زدنلغتنامه دهخدادایره زدن . [ ی ِ رَ / رِ زَ دَ ] (مص مرکب ) حلقه بستن . دائره بستن . || زدن دورویه و دف . نواختن دایره .به نوازش درآوردن دورویه . رجوع به دائره زدن شود.
دایر شدنلغتنامه دهخدادایر شدن . [ ی ِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) گردان شدن . آباد و معمور شدن : زمینهای بایر دایر شد؛ بزیر کشت درآمد. کشت و برز در آن شد. || به راه افتادن . از نو براه افتادن . گردش از سر گرفتن . بگردش افتادن . بقرار سابق بازرفتن پس از دیری رکود: مهمانخانه دایر شده است ؛ بازست و کار میکن
دایر کردنلغتنامه دهخدادایر کردن . [ ی ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) گردان ساختن . براه انداختن . بگردش داشتن . بقرار سابق باز بردن . || آباد کردن . معمور کردن . آبادان کردن . || رواج دادن و رایج کردن . || تأسیس کردن . بوجودآوردن . || متعلق و وابسته کردن .
دایر مدارلغتنامه دهخدادایر مدار. [ ی ِ م َ ] (اِ مرکب ) مدار گردنده . || گردش جای و محل دوران گرداننده و مجازاً گردنده . جای گردش و حرکت . || پایه ورکن اصلی و چرخاننده ٔ امور. که همه چیز بر او گذر دارد و بر او نهاده آمده است . کسی یا چیزی که در انجام کاری یا چیزی کمال اهمیت را دارد. (فرهنگ نظام ).
نهر دایرلغتنامه دهخدانهر دایر. [ ن َ رِ ی ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان قصبه ٔ نصار بخش قصبه ٔ معمره ٔ شهرستان آبادان در 4 هزارگزی شمال غربی نهر قصر و 23 هزارگزی جنوب شرقی جاده ٔ خسروآباد به آبادان ، در دشت گرمسیری واقع است و <spa
غدایرلغتنامه دهخداغدایر. [غ َ ی ِ ] (ع اِ) غدائر. رجوع به غدائر شود. || غدیرها. آبگیرها : غدایر آب که آن را گول خوانند در پیش آن بنات السماء بسیار در آنجا جمع شدی . (جهانگشای جوینی ).