داناییفرهنگ فارسی عمید۱. زیرکی؛ هوشیاری؛ خردمندی: ◻︎ هرکه در او جوهر دانایی است / در همهچیزیش توانایی است (نظامی۱: ۸۳).۲. عالم بودن؛ دانا بودن
شهپروانۀ مشبکDanaus plexippusواژههای مصوب فرهنگستانگونهای از شهپروانهایان و راستۀ پروانهسانان که دارای بالهایی حنایی درخشان با انشعابهای درختیشکل سیاه و درخشان است
دانالغتنامه دهخدادانا. (اِخ ) ملافخرالدین کشمیری از مشاهیر شعراست در عهد فرخ سیر وارد شاه جهان آبادشد و در زمره ٔ منشیان حکمران آنجا درآمد و مأمور تحریر «شاهنامه ٔ فرخ سیری » گردید از آنجا بکشیمر بازگشت و به سال 1150 هَ . ق . درگذشت . این بیت او راست :دل
دانالغتنامه دهخدادانا. (اِخ ) نام یکی از سران غز در قرن پنجم هجری . این مرد بهمراهی بوقا و کوکتاش و منصور از رؤسای آن طوایف در 429 بمراغه رفته و جامع آنجا را آتش زده و اهل شهر و کردان هذبانیه را کشته است . (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص <span class="hl"
دانائیلغتنامه دهخدادانائی .(حامص ) مقابل نادانی . علم . وقوف . فقه . فَهم . شعر. بصیرت . هنگ . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). دانشمندی . دانش . (آنندراج ). ملح . (منتهی الارب ). مقابل کانائی . نظار. درک . ادراک . قرابة. (منتهی الارب ) : خرد بهتر از چشم و بینائی است <