خیمه گاهلغتنامه دهخداخیمه گاه . [ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ] (اِ مرکب ) سراپرده جای . جایی که خیمه ها زنند. مِخْیَم . (یادداشت مؤلف ) (آنندراج ). || صحرا. (ناظم الاطباء). || (اِخ ) محلی است در کربلاء. (یادداشت مؤلف ).
خیمعلغتنامه دهخداخیمع. [ خ َ م َ ] (ع ص ، اِ) زن زناکار. زن فاجر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خیمةلغتنامه دهخداخیمة. [ خ َ م َ ] (اِخ ) کوهچه ٔ منفرد بالای ابانین . در این مکان آبی است موسوم به عبادة که از آن بنی عبس است . (از معجم البلدان ) (منتهی الارب ).
خمچهلغتنامه دهخداخمچه . [ خ ُ چ َ / چ ِ ] (اِ مصغر) خم کوچک . (ناظم الاطباء). خنبچه . خنبک . (یادداشت بخط مؤلف ) : گل خمچه اش نزد طراح جام بعقل مخمر برآورده خام بود خمچه قسمی ز خم لیک خردتوانش ببزم بزرگان نبرد.<p c
خمعلغتنامه دهخداخمع. [ خ َ ] (ع مص ) خمیده رفتن مانند آنکه لنگ باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
مخیمفرهنگ فارسی معین(مُ خَ یَّ) [ ع . ] (اِ.) 1 - جایی که در آن خیمه زنند، خیمه گاه . 2 - اردوگاه ، معسکر.
campدیکشنری انگلیسی به فارسیاردوگاه، اردو، لشکرگاه، خیمه گاه، ربع، خیل، اردو زدن، چادر زدن، منزل کردن، خیمه زدن
campsدیکشنری انگلیسی به فارسیاردوگاه ها، اردوگاه، اردو، لشکرگاه، خیمه گاه، ربع، خیل، اردو زدن، چادر زدن، منزل کردن، خیمه زدن
کنارخیمهلغتنامه دهخداکنارخیمه . [ ک ُ خ ِ م ِ ] (اِخ ) دهی از دهستان مالکی است که در بخش کنگان شهرستان بوشهر واقع است و 299 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). رجوع به فارسنامه ٔ ناصری شود.
مه خیمهلغتنامه دهخدامه خیمه . [ م َ هَِ خ َ / خ ِ م َ / م ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ماهی که از زر بر سر عمود خیمه می سازند. (حاشیه ٔ شرفنامه ٔ نظامی چ وحید ص 357) : <b