خوش نقشلغتنامه دهخداخوش نقش . [خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (اِخ ) نام فاحشه ٔ اصفهانی که شیخ شاه نظر متولی مزار شاه رضا در عقد نکاح آورده بود چنانچه نصیرآبادی در شرح حال او نوشته . (آنندراج ).
خوش نقشلغتنامه دهخداخوش نقش . [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (ص مرکب ) آنچه دارای رنگ و نگار و نقش خوب باشد. (یادداشت مؤلف ). || خوش قیافه . خوش پیکر. (یادداشت مؤلف ). || خوش اقبال . (یادداشت مؤلف ). || آنکه در قمار غالباً نقش های خوب آرد. (یادداشت مؤلف ). که در قما
خوش نقشفرهنگ فارسی عمید۱. ویژگی قالی یا پارچهای که نقشونگار و رنگآمیزی زیبا دارد.۲. [مجاز] دارای شانس خوب در بازی ورق.
خوش خوشلغتنامه دهخداخوش خوش . [ خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ ] (ق مرکب ) آهسته آهسته . رفته رفته . کم کم . نرم نرم . (یادداشت مؤلف ). خوش خوشک : گر کونت از نخست چنان بادریسه بودآن بادریسه خوش خو
خوزلغتنامه دهخداخوز. [ خ َ ] (ع اِ) دشمنی . خصومت . عداوت . || (مص ) دشمن داشتن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (اقرب الموارد).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ )دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان ، واقع در شمال باختری قیدار با 360 تن سکنه . آب آن از سجاس رود است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خوش نقشیلغتنامه دهخداخوش نقشی . [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ] (حامص مرکب ) خوش اقبالی .سعادت . خوش بیاری . حسن طالع. || خوشگلی .
خوش نقش و نگارلغتنامه دهخداخوش نقش و نگار. [ خوَش ْ / خُش ْ ن َ ش ُ ن ِ ] (ص مرکب ) خوش آب و رنگ . خوش رنگ . خوش ترکیب از جهت رنگ .
خوش اقباللغتنامه دهخداخوش اقبال . [ خوَش ْ / خُش ْ اِ ] (ص مرکب ) سعید. خوشبخت . خوش طالع. خوش نقش . نیک اختر.
خوش آیینلغتنامه دهخداخوش آیین . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) خوش نقش و نگار. خوش زینت . (یادداشت بخط مؤلف ) : کافران چون جنس سجّین آمدندسجن دنیا را خوش آیین آمدند.مولوی .
داحلغتنامه دهخداداح . (ع اِ) بازیچه ٔ بچگان . (دهار). || نقشی است رنگین که بر لوح کشند برای مشغولی کودکان . || دست برنجن تافته بابریشم . || نوعی از بوی خوش . || نقش و خطوط که بر گاو و غیر آن باشد. (منتهی الارب ). نقش و نگار.
تدرجلغتنامه دهخداتدرج . [ ت َ رُ ](معرب ، اِ) تَذرُج . ج ، تَدارِج . پرنده ای خوش نقش و نگار و بلنددم . (المنجد). دراج ، فارسی است که معرب شده و اصل آن تَدَرو است . (از المعرب جوالیقی ص 91). معرب از تذرو فارسی است ، و بترکی قرقاول و در تنکابن و مازندران تورنگ
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ )دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان ، واقع در شمال باختری قیدار با 360 تن سکنه . آب آن از سجاس رود است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خ َ ] (ع مص ) نیزه زدن ، منه : خاشه بالرمح . || آرمیدن با زن ، منه : خاش جاریته ؛ آرمید با کنیزک خود. || گرفتن ،منه : خاش الشی ٔ. || پاشیدن ، منه : خاش التراب و غیره فی الوعاء؛ ای پاشید خاک و جز آنرا در آوند. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) قریتی است به اسفراین . (از معجم البلدان ) (یادداشت مؤلّف ).
خوشلغتنامه دهخداخوش . [ خ َ ] (ع اِ) تهیگاه . خاصره خواه از انسان باشد و یا غیر انسان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ).
درخوشلغتنامه دهخدادرخوش . [دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِ مرکب ) شوق . اشتیاق . (برهان ) (آنندراج ). خواهش . آرزو. میل . محبت . (ناظم الاطباء).
دره آب خوشلغتنامه دهخدادره آب خوش . [ دَ رِ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مزارعی بخش برازجان ، ساحل رودخانه ٔ شاپور به فارس . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
دست خوشلغتنامه دهخدادست خوش . [ دَ ت ِ خوَش ْ / خُش ْ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) این ترکیب در بیت ذیل منسوب به رودکی آمده است و ظاهراً بدان هم معنی دست خوب می توان داد و هم معنی دست خوش و ملعبه : عالم چو ستم کند ستمکش مائیم دست خوش
دست خوشلغتنامه دهخدادست خوش . [ دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (اِ مرکب ) دست خشک . دستمال . (برهان ) (شرفنامه ٔ منیری ). دستار.
دست خوشلغتنامه دهخدادست خوش . [ دَ خوَش ْ / خُش ْ ] (ص مرکب ) سخره . (شرفنامه ٔ منیری ). شخصی که مسخره باشد. (غیاث ) (آنندراج ). مسخرگی . (برهان ) (انجمن آرا). آنکه مورد مسخره واقع شود. که مورد ریشخند قرار گیرد. || کنایه ازعاجز و زبون و زیردست . (برهان ) (انجمن