خورنگاهلغتنامه دهخداخورنگاه . [ خوَ / خ ُ رَ ] (اِخ ) خورنق است که عمارت بهرام گور باشد.(برهان قاطع). یکی از دو قصری که نعمان جهة بهرام ساخته بود. (ناظم الاطباء). خورنگه . || (اِ مرکب ) پیشگاه خانه . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ایوان که جای افتادن آفتاب باشد چه
خورنگاهفرهنگ فارسی عمید۱. جای طعام خوردن.۲. اتاق ناهارخوری.۳. قسمتی از کاخ یا کوشک که جای غذا خوردن پادشاه و کسان او بوده است.
خورنگهلغتنامه دهخداخورنگه .[ خوَ / خ ُ رَ گ َه ْ ] (اِخ ) خورنگاه . خورنق . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ) : خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام برخیز از این خرابه ٔ نادلگشای خاک . خاقانی .<b
خورنهلغتنامه دهخداخورنه . [ خ َ وَ ن َ ] (اِخ ) خورنق که کوشک بهرام است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به ایران در زمان ساسانیان ص 15 و 92 شود.
خورنهلغتنامه دهخداخورنه . [ خُرْ ن ِ ] (اِخ ) دهی است از بخش سنجابی شهرستان کرمانشاه ، واقع در شمال خاوری کوزران و خاور باوان سردار. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و حبوبات و چغندرقند و صیفی و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری . راه مالرو است و در تابستان می توان اتومبیل برد. این دهکده از دو
خورنگهفرهنگ فارسی عمید= خورنگاه: ◻︎ خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف / برخیز از این خرابهٴ نادلگشای خاک (خاقانی: ۲۳۷).
خارچینهلغتنامه دهخداخارچینه . [ ن َ/ ن ِ ] (اِ مرکب ) موچینه . منقاش سر تراشان . (آنندراج ) (برهان قاطع). موی چین . منتاش . (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 378). || سرهای دو انگشت دو ناخن سبابه و ابهام را
خورنکاهلغتنامه دهخداخورنکاه . [ رَ ] (اِخ ) صورتی از خورنگاه . (المعرب جوالیقی ص 126). رجوع به خورنگاه شود.
خورنگهفرهنگ فارسی عمید= خورنگاه: ◻︎ خواهی که در خورنگه دولت کنی طواف / برخیز از این خرابهٴ نادلگشای خاک (خاقانی: ۲۳۷).
خورتابلغتنامه دهخداخورتاب . [خوَرْ / خُرْ ] (اِ مرکب ) برآفتاب . آفتاب رو. خورگاه در تداول مردم دیلمان . (یادداشت مؤلف ). خورنگاه .
خورنگهلغتنامه دهخداخورنگه .[ خوَ / خ ُ رَ گ َه ْ ] (اِخ ) خورنگاه . خورنق . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری ) : خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام برخیز از این خرابه ٔ نادلگشای خاک . خاقانی .<b
گاهلغتنامه دهخداگاه . (اِ) عصر. دوره . زمان : و از خلق نخست که را آفرید از گاه آدم تا این زمانه . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).چنین تا بگاه سکندر رسیدز شاهان هر آنکس که آن تخت دید. فردوسی .باده ای چون گلاب روشن و تلخ مانده در خم ز گا