خنزیرلغتنامه دهخداخنزیر. [ خ ِ ] (ع اِ) خوک . خوک نر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خنازیر : انما حرم علیکم المیتة و الدم و لحم الخنزیر و ما اهل به لغیراﷲ فمن اضطرَّ غیر باغ و لا عاد فلا اثم علیه ان اﷲ غفور رحیم . (قرآن <span class="hl" dir="ltr"
خنجرلغتنامه دهخداخنجر. [ خ َ /خ ِ ج َ ] (ع اِ) دشنه . دشنه ٔ کلان . چاقوی کلان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سلاحی نوکدار و برنده . (ناظم الاطباء). دشنه . (بحرالجواهر) (محمودبن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یاد
خنجرلغتنامه دهخداخنجر. [ خ َ ج َ ] (اِخ )دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه . آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" d
خنجرلغتنامه دهخداخنجر. [ خ َ ج َ ] (ع ص ، اِ) ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خنجرة. رجوع به خنجرة شود.
خنجیرلغتنامه دهخداخنجیر. [ خ َ / خ ِ ] (اِ) هر چیز تند و تیز. (ناظم الاطباء). || بوی گنده و تیزی که از سوختن استخوان و چرم و پشم و پنبه ٔ چرب شده و فتیله ٔ خاموش گشته و جز آن برآید. (از ناظم الاطباء) : سالها بگذرد که برنایدروزی
خنزيردیکشنری عربی به فارسیگرازنر , جنس نر حيوانات پستاندار , گراز وحشي , خوک , گراز , خوک پرواري , بزور گرفتن , مثل خوک رفتار کردن , خوک زاييدن , ادم حريص وکثيف , قالب ريخته گري
خنزیرةلغتنامه دهخداخنزیرة. [ خ ِ رَ ] (ع اِ) مؤنث خنزیر است . (ناظم الاطباء). || یکی از آلات منجنیق است شبیه بدولاب جزاینکه خنزیره طولانی شکل است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خنزیریلغتنامه دهخداخنزیری . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. با 144 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه در تابستان اتومبیل رو و ساکنان از طایفه ٔ سمیرات اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span c
خنزیریلغتنامه دهخداخنزیری . [ خ ِ ] (ص نسبی )منسوب به خنزیر. || (اِ) لانه ٔ خوک و محوطه ای که در آنجا خوکها را جای دهند. (ناظم الاطباء).
خنزيردیکشنری عربی به فارسیگرازنر , جنس نر حيوانات پستاندار , گراز وحشي , خوک , گراز , خوک پرواري , بزور گرفتن , مثل خوک رفتار کردن , خوک زاييدن , ادم حريص وکثيف , قالب ريخته گري
خنزیر بریلغتنامه دهخداخنزیر بری . [ خ ِ رِ ب َرْ ری ی ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خوک بیابانی . خوک خشکی . مقابل خوک دریایی .
خنزیرةلغتنامه دهخداخنزیرة. [ خ ِ رَ ] (ع اِ) مؤنث خنزیر است . (ناظم الاطباء). || یکی از آلات منجنیق است شبیه بدولاب جزاینکه خنزیره طولانی شکل است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خنزیریلغتنامه دهخداخنزیری . [ خ ِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان باوی بخش مرکزی شهرستان اهواز. با 144 تن سکنه . آب آن از چاه و محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه در تابستان اتومبیل رو و ساکنان از طایفه ٔ سمیرات اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span c
خنزیریلغتنامه دهخداخنزیری . [ خ ِ ] (ص نسبی )منسوب به خنزیر. || (اِ) لانه ٔ خوک و محوطه ای که در آنجا خوکها را جای دهند. (ناظم الاطباء).
خرنوب الخنزیرلغتنامه دهخداخرنوب الخنزیر. [ خ َ بُل ْ خ ِ ] (ع اِ مرکب ) صلوان . حب الکلی . اناغورس . توضیح : حب الکلی ثمره ٔ خرنوب الخنزیر است . (یادداشت بخط مؤلف ).
خروب الخنزیرلغتنامه دهخداخروب الخنزیر. [ خ َرْ رو بُل ْ خ ِ ] (ع اِ مرکب ) اناغورس . رجوع به اناغورس شود.
زبل الخنزیرلغتنامه دهخدازبل الخنزیر. [ زِ لُل ْ خ ِ ] (ع اِ مرکب ) سرگین خوک زداینده است مر امع ارا، چون غذای او کرنج باشد. (ترجمه ٔ صیدنه ). صاحب مخزن الادویه آرد: سرگین خشک خنزیر با آب یا شراب جهت نفث الدم سینه و رفع درد پهلو و ضماد آن با سرکه جهت سستی عضلی و با موم و روغن جهت التوای عصب و قطور زه
ریةالخنزیرلغتنامه دهخداریةالخنزیر. [ ی َ تُل ْ خ ِ ] (ع اِ مرکب ) شش خوک ، و آن موارد استعمال دارویی دارد. (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).