خنده خریشلغتنامه دهخداخنده خریش . [ خ َ دَ / دِخ َ ] (اِ مرکب ) کسی که بر او خنده زنند و ریشخند کنند و بمعنی فاعل و مفعول تمسخر هر دو آمده و آن را خنده ریش نیز گویند و ریشخند بهمین معنی است . (از انجمن آرای ناصری ) (از آنندراج ). مضحکه . مسخره . مایه ٔ سخریه . آلت
خنیدهلغتنامه دهخداخنیده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف ) مشهور. معروف .شهرت یافته . (برهان قاطع). پخش شده . منتشرشده . عالمگیرشده . جهانگیرشده . (یادداشت بخط مؤلف ) : خنیده بگیتی بمهر و وفاز اهریمنی دور و دور از جفا. <p class="aut
خنیدهلغتنامه دهخداخنیده . [ خ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) پسندیده . (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع). || نامور. نامدار. معروف . مشهور در نزد همه کس . (ناظم الاطباء).
چخندهلغتنامه دهخداچخنده . [ چ َ خ َ دَ / دِ ] (نف ) آنکه میچخد. کوشش کننده . سعی کننده . کوشا. ساعی . || ستیزه کننده .خصومت گر. دشمنی کننده . ستیزه جو. ستیزه گر. || آنکه بر روی کسی جستن کند. جستن کننده بر روی دیگری . || دم زننده . رجوع به چخ و چخیدن شود.
خندعلغتنامه دهخداخندع . [ خ ُ دَ ] (ع اِ) نوعی از ملخ . جُندُب . || جندبهای ریزه . نوعی از ملخ های ریزه . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خنده ریشلغتنامه دهخداخنده ریش . [ خ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) ریشخند و او کسی باشد که مردم بعنوان تمسخر و ظرافت بر او خندند. (برهان قاطع). رجوع به خنده خریش شود.- خنده ریش کردن ؛ تمسخر کردن . استهزاء نمودن . ریشخند کردن . (ناظم الاطباء).<b
غلغلیچه گهلغتنامه دهخداغلغلیچه گه . [ غ ِ غ ِ چ َ / چ ِگ َه ْ ] (اِ مرکب ) غلغلیجگاه . غلغلیجگه : چنان بدانم من جای غلغلیچه گهش کجا به مالش اول فتد به خنده خریش .لبیبی (از نسخه ای از فرهنگ اسدی با تصحیح مؤلف لغت نامه ).رجوع
خریشلغتنامه دهخداخریش . [ خ َ ] (اِ) خنده ریش . (ناظم الاطباء). خنده خریش .(یادداشت بخط مؤلف ). خنده ای که از روی تمسخر و استهزاء و فسوس بود. (برهان قاطع). || کسی که از روی استهزا بر وی خنده کنند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || خراش . برداشتگی پوست از بدن . || (نف ) خراشنده . چیزی که
مرالغتنامه دهخدامرا. [ م َ ] (از « مََ »، مخفف «من » + را) من را. برای من . به من . مرا به دو صورت استعمال شده است : صورت مفعولی و صورت مسندالیهی . کلمه ٔ مرکب «مرا» در شواهدی که به دسترس بود بدین معانی آمده است :به من . با من : کنون همانم و خانه همان و شهر هم
خندهلغتنامه دهخداخنده . [ خ َ دَ / دِ ] (اِمص ) حالتی که در انسان بواسطه ٔ شعف و خوشحالی و بشاشت پیدا میشود و در آن حالت لب ها و دهان بحرکت می آیند و غالباً این حالت با آواز مخصوصی همراه است . ضحک .مضحکه . (ناظم الاطباء). از «خند» + «ه » (پسوند پدیدآورنده ٔ ا
خندهفرهنگ فارسی عمیدحالتی در چهرۀ انسان بهواسطۀ شعف، خوشحالی، یا تمسخر که در آن لبها گشوده میگردد و گاه با صدای مخصوصی همراه است.
خندهفرهنگ فارسی معین(خَ دِ) [ په . ] (اِ.) حالتی در انسان که به سبب شادی و نشاط ایجاد شودولب ها و دهان گشا د گردند. ؛ از ~ روده بر شدن کنایه از: خندة شدید و ممتد کردن .
خوش خندهلغتنامه دهخداخوش خنده . [ خوَش ْ / خُش ْ خ َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) نیک خنده . شکرخنده . نیکوخنده . آنکه خوب خندد : یاد از آن حجره ٔ حکیم شریف و آن حریفان گرم خوش خنده .س
چخندهلغتنامه دهخداچخنده . [ چ َ خ َ دَ / دِ ] (نف ) آنکه میچخد. کوشش کننده . سعی کننده . کوشا. ساعی . || ستیزه کننده .خصومت گر. دشمنی کننده . ستیزه جو. ستیزه گر. || آنکه بر روی کسی جستن کند. جستن کننده بر روی دیگری . || دم زننده . رجوع به چخ و چخیدن شود.
چرخندهلغتنامه دهخداچرخنده . [ چ َ خ َ دَ / دِ ] (نف ) چرخ زننده . دوار. گردان . گردنده . گردگردان . آنکه بدور خود یا بدور دیگری چرخد. رجوع به چرخ و چرخندگی شود.
خندهلغتنامه دهخداخنده . [ خ َ دَ / دِ ] (اِمص ) حالتی که در انسان بواسطه ٔ شعف و خوشحالی و بشاشت پیدا میشود و در آن حالت لب ها و دهان بحرکت می آیند و غالباً این حالت با آواز مخصوصی همراه است . ضحک .مضحکه . (ناظم الاطباء). از «خند» + «ه » (پسوند پدیدآورنده ٔ ا