خندانفرهنگ فارسی عمید۱. خندهکننده.۲. (قید) درحال خندیدن.۳. [مجاز] شکفته و بازشده: گل خندان، پستهٴ خندان.۴. (بن مضارعِ خنداندن) = خنداندن
خندانلغتنامه دهخداخندان . [ خ َ ] (نف ، ق ) متبسم . خنده کننده . (ناظم الاطباء). مقابل گریان : بمزدک چنین گفت خندان قبادکه از دین کسری چه داری بیاد. فردوسی .چنین گفت آن کس که پیروز گشت سر بخت او گیتی افروز گشت بد و نیک هر دو
خندانفرهنگ فارسی معین(خَ) 1 - (ص فا.) خنده کننده . 2 - (ق .) در حال خندیدن . 3 - شکوفه کننده . 4 - هر چیز شکفته ، مانند غنچه ، انار، پسته .
خندانفرهنگ مترادف و متضاد۱. بشاش، خندهرو، خوشرو، خندهناک، شاد، شادان، شادمان، گشادهرو، متبسم، مسرور، مشعوف ≠ گریان، گرفته ۲. شکفته، شکوفا ≠ نشکفنه
خندان خندانلغتنامه دهخداخندان خندان . [ خ َ خ َ ] (ق مرکب ) در حال خنده . (ناظم الاطباء) : آن خداوند من آن فخر خداوندان دو لبش در گه گفتن خندان خندان . منوچهری .خندان خندان شراب خوردند بهم گریان گریان کباب کردند مرا. <p class="aut
خنذیانلغتنامه دهخداخنذیان . [ خ ِ ] (ع ص ) بدزبان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خندان شدنلغتنامه دهخداخندان شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خرم شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : تا زمین و آسمان خندان شودعقل و روح و دیده صد چندان شود. مولوی .- خندان شدن شمشیر ؛ کنایه از دندانه دار شدن شمشیر و مانن
خندان کردنلغتنامه دهخداخندان کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بخنده درآوردن . خنداندن . خندانیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). || شکافته کردن . شکفته کردن : گفت در گوش گل و خندانش کردگفت با لعل خوش و تابانش کرد. مولوی .نار خندان باغ را خندان ک
خندان خندلغتنامه دهخداخندان خند. [ خ َ خ َ ] (ق مرکب ) در حال خنده . || (نف مرکب ) بلندخنده کننده . (ناظم الاطباء).
خندان خندانلغتنامه دهخداخندان خندان . [ خ َ خ َ ] (ق مرکب ) در حال خنده . (ناظم الاطباء) : آن خداوند من آن فخر خداوندان دو لبش در گه گفتن خندان خندان . منوچهری .خندان خندان شراب خوردند بهم گریان گریان کباب کردند مرا. <p class="aut
خنداندهلغتنامه دهخداخندانده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بخنده واداشته . بخنده درآورده . خندانیده .
خندانمندلغتنامه دهخداخندانمند. [ خ َ م َ ] (ص مرکب ) خندان . (یادداشت بخط مؤلف ) : گواژه که خندانمندت کندسرانجام با دوست جنگ افکند.ابوشکور بلخی .
خنداندنلغتنامه دهخداخنداندن . [ خ َ دَ ] (مص ) خندیدن کنانیدن . (ناظم الاطباء). بخنده درآوردن . خندانیدن : گر بماه دی در باغ شود خندان گل بخنداند در باغ دی و بهمن . فرخی .و آن را که ازو همی بخندیدی فردا ز تو بیگمان بخنداند.<p
خندانندهلغتنامه دهخداخنداننده . [ خ َ ن َ دَ / دِ ] (نف مرکب )بخنده درآوردنده . بخنده افکننده . بخنده وادارنده .
خنداندهلغتنامه دهخداخندانده . [ خ َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بخنده واداشته . بخنده درآورده . خندانیده .
خندانمندلغتنامه دهخداخندانمند. [ خ َ م َ ] (ص مرکب ) خندان . (یادداشت بخط مؤلف ) : گواژه که خندانمندت کندسرانجام با دوست جنگ افکند.ابوشکور بلخی .
خندان شدنلغتنامه دهخداخندان شدن . [ خ َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خرم شدن . (یادداشت بخط مؤلف ) : تا زمین و آسمان خندان شودعقل و روح و دیده صد چندان شود. مولوی .- خندان شدن شمشیر ؛ کنایه از دندانه دار شدن شمشیر و مانن
خندان کردنلغتنامه دهخداخندان کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بخنده درآوردن . خنداندن . خندانیدن . (یادداشت بخط مؤلف ). || شکافته کردن . شکفته کردن : گفت در گوش گل و خندانش کردگفت با لعل خوش و تابانش کرد. مولوی .نار خندان باغ را خندان ک
خندان خندلغتنامه دهخداخندان خند. [ خ َ خ َ ] (ق مرکب ) در حال خنده . || (نف مرکب ) بلندخنده کننده . (ناظم الاطباء).
خوش و خندانلغتنامه دهخداخوش و خندان . [ خوَش ْ / خُش ْ ش ُ خ َ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) خوشحال . شاد. شادمان . مسرور : یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان پیش آید و بردارد مهر از در و بندان چون درنگرد باز بزندانی و زندان صد شمع
خرم و خندانلغتنامه دهخداخرم وخندان . [ خ ُرْ رَ م ُ خ َ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) شاد و خوش . سرحال . سرکیف . (یادداشت بخط مؤلف ).
خندان خندانلغتنامه دهخداخندان خندان . [ خ َ خ َ ] (ق مرکب ) در حال خنده . (ناظم الاطباء) : آن خداوند من آن فخر خداوندان دو لبش در گه گفتن خندان خندان . منوچهری .خندان خندان شراب خوردند بهم گریان گریان کباب کردند مرا. <p class="aut
خندخندانلغتنامه دهخداخندخندان . [ خ َ خ َ ](نف مرکب ، ق مرکب ) در حال خنده . خندان : دو چشمک پر ز بند چشم بندان دو یاقوتک همیشه خندخندان . بلعباس امامی (از المعجم فی معاییر اشعار عجم ).خندخندان بستد وبر لب نهادجام می آن همچو می اند
زهرخندانلغتنامه دهخدازهرخندان . [ زَ خ َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال زهرخند. زهرخندزنان : پسر از بخت خود برآشفتی زهرخندان به زیر لب گفتی .سعدی .