خندلغتنامه دهخداخند. [ خ َ ] (اِمص ) خندیدگی . (ناظم الاطباء). مخفف خنده . (یادداشت بخط مؤلف ) : غمزش از غمزه تیزپیکان ترخندش از خنده شکرافشان تر. نظامی .- پوزخند ؛ مسخره . طعنه . خنده ٔ به استهزاء و تحقیر
خنطلغتنامه دهخداخنط. [ خ َ ] (ع مص )رنج و غم دادن . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). یقال : خنطه خنطاً؛ رنج و غم داد او را.
خنیدلغتنامه دهخداخنید. [ خ َ ] (اِ) شهرت . اشتهار. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). آوازه . || صدائی که از طاس برآید. (برهان قاطع). رجوع به خنیدن شود.
خنیدلغتنامه دهخداخنید. [ خ ُ ] (اِ) پسند. قبول . تحسین . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || (ص ) مطبوع . مقبول . پسندیده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
خنتلغتنامه دهخداخنت . [ خ َ ن َ ] (اِ) برق . روشنائی . خَنت . || مدار آسمانی . خَنت . || غوری برنجین . (ناظم الاطباء). خَنت .
خندان خندلغتنامه دهخداخندان خند. [ خ َ خ َ ] (ق مرکب ) در حال خنده . || (نف مرکب ) بلندخنده کننده . (ناظم الاطباء).
خندان خندانلغتنامه دهخداخندان خندان . [ خ َ خ َ ] (ق مرکب ) در حال خنده . (ناظم الاطباء) : آن خداوند من آن فخر خداوندان دو لبش در گه گفتن خندان خندان . منوچهری .خندان خندان شراب خوردند بهم گریان گریان کباب کردند مرا. <p class="aut
گلخندفرهنگ نامها(تلفظ: gol xand) گل + خند = خندیدن به مجاز باز شدن شکوفه یا گل ، شکفتن) ، روی هم شکوفه ، شکوفهی گل و به مجاز) زیبا و با طراوت .
خند و تندلغتنامه دهخداخند و تند. [ خ َ دُ ت َ ] (اِ مرکب ، از اتباع ) ترت مرت . زیر و زبر. تاخت و تاراج . پراکنده . پریشان . || بزیان آمده ، نقصان رسیده . (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) : از صرصر فنا همه گشتند تار و ماروز تندباد قهر اجل جمله خند و تند.<p class="
خندابلغتنامه دهخداخنداب . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان دودانگه ٔ بخش ضیأآباد شهرستان قزوین . با 264 تن سکنه . آب آن از قنات و چشمه و محصول آن غلات و میوه ٔ باغ است . شغل اهالی زراعت و قالی و گلیم و جاجیم بافی و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
خندابلغتنامه دهخداخنداب . [ خ ُ ] (اِخ ) دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان . با 636 تن سکنه . آب آن از قنات و رودخانه ٔ سجاس رود و محصول آن غلات است . شغل اهالی زراعت و از صنایع دستی قالیچه بافی و گلیم بافی و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیا
پوزخندلغتنامه دهخداپوزخند. [ خ َ ] (اِ مرکب ) تبسمی بقصد انکار یا تحقیر و استهزاء. خنده ٔ به استهزاء. تهانف . پوزه خند. پوزخنده . لب خندی که خداوند آن خواهد با قهقهه خندد لیکن خودداری کند. از بیت ذیل خاقانی ظاهراً چنین مستفاد میشود که اصل این کلمه پوست خند یا پوست خنده بوده است <span class="hl"
خوش خندلغتنامه دهخداخوش خند. [ خوَش ْ / خُش ْ خ َ ] (ص مرکب ) خوب خنده .نیکوخنده . شکرخند. کنایه از لب زیباست : خوش باش بدان دو لب و خوش خند که کردی بازار شکر زان لب خوشخندشکسته .سوزنی .
خیره خندلغتنامه دهخداخیره خند. [ رَ / رِ خ َ ] (نف مرکب ) هرزه خند. (آنندراج ). آنکه بی خودی خندد. بیهوده خند. آنکه خندد نه بجا و بگاه : ذوق خنده دیده ای ای خیره خندذوق گریه بین که هست آن کان قند.مولوی .<b
خنداخندلغتنامه دهخداخنداخند. [ خ َ خ َ ] (اِ مرکب ) خنده ٔ متصل و از روی دل . (ناظم الاطباء). || (ق مرکب )خندان خندان . (انجمن آرای ناصری ). کم کم : تشنه چون بود سنگدل دلبندخواست آب آن زمان به خنداخند. منجیک .دفع چشم بد جهانی راهم
خندان خندلغتنامه دهخداخندان خند. [ خ َ خ َ ] (ق مرکب ) در حال خنده . || (نف مرکب ) بلندخنده کننده . (ناظم الاطباء).