خنجیرلغتنامه دهخداخنجیر. [ خ َ / خ ِ ] (اِ) هر چیز تند و تیز. (ناظم الاطباء). || بوی گنده و تیزی که از سوختن استخوان و چرم و پشم و پنبه ٔ چرب شده و فتیله ٔ خاموش گشته و جز آن برآید. (از ناظم الاطباء) : سالها بگذرد که برنایدروزی
خنجیرفرهنگ فارسی عمیدبوی تندی که از سوختن استخوان، پشم، چرم، و مانندِ آن بلند میشود: ◻︎ بگذرد سالیان که برناید / روزی از مطبخش همی خنجیر (خسروانی: شاعران بیدیوان: ۱۱۶).
خنجیرفرهنگ فارسی معین(خِ یا خَ) 1 - بوی تیزی که از سوختن استخوان ، چرم ، پشم و پنبة چرب چراغ خاموش گشته و مانند آن برآید. 2 - هر چیز تند و تیز.
خنجرلغتنامه دهخداخنجر. [ خ َ /خ ِ ج َ ] (ع اِ) دشنه . دشنه ٔ کلان . چاقوی کلان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). سلاحی نوکدار و برنده . (ناظم الاطباء). دشنه . (بحرالجواهر) (محمودبن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یاد
خنجرلغتنامه دهخداخنجر. [ خ َ ج َ ] (اِخ )دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه . آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج <span class="hl" d
خنجرلغتنامه دهخداخنجر. [ خ َ ج َ ] (ع ص ، اِ) ماده شتر بسیارشیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). خنجرة. رجوع به خنجرة شود.
خنزیرلغتنامه دهخداخنزیر. [ خ ِ ] (ع اِ) خوک . خوک نر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ). ج ، خنازیر : انما حرم علیکم المیتة و الدم و لحم الخنزیر و ما اهل به لغیراﷲ فمن اضطرَّ غیر باغ و لا عاد فلا اثم علیه ان اﷲ غفور رحیم . (قرآن <span class="hl" dir="ltr"
خنزيردیکشنری عربی به فارسیگرازنر , جنس نر حيوانات پستاندار , گراز وحشي , خوک , گراز , خوک پرواري , بزور گرفتن , مثل خوک رفتار کردن , خوک زاييدن , ادم حريص وکثيف , قالب ريخته گري
سالیانلغتنامه دهخداسالیان . (اِ) دو کلمه ٔ سال و ماه بر خلاف قیاس به «یان » جمع بسته شوند. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). بمعنی سالهاست که جمع سال باشد. (برهان ) (آنندراج ). جمع سالی یعنی چیزی که سال از آن قرار گرفته باشد. (شرفنامه ٔ منیری ). و آن وقت و زمانه است پس سالیان بمعنی ازمنه و اوقات با
معرکهلغتنامه دهخدامعرکه . [ م َ رَ ک َ / م َ رِ ک ِ ] (از ع ، اِ) جنگ گاه و جای کارزار و این صیغه ٔ اسم ظرف است از عرک که «به معنی مالیدن و گوشمال دادن و خراشیدن » است . چون دلیران در کارزار همدیگر را می مالند لهذا جنگ گاه را، «معرکه » اسم ظرف شد. (غیاث ). مید
ابوطاهرلغتنامه دهخداابوطاهر. [ اَ هَِ ] (اِخ ) خسروانی . یکی از اماثل ِ شعرای آل سامان و معاصر رودکی . وفات او پس از بوالمثل وشاکر جلاب بوده است چنانکه از این بیت او برمی آید:همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم به مرگ بوالمثل و مرگ شاکر جلاب .از تذکره ها در شرح حال او بیش از این بدست نمی
کشتهلغتنامه دهخداکشته . [ ک ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف ) مقتول . قتیل . مذبوح .(یادداشت مؤلف ). هلاک شده . ج ، کُشتگان : کشته را باز زنده نتوان کرد.رودکی .میان معرکه از کشتگان نخیزد زودز تف آتش شمشیر و خ
تفلغتنامه دهخداتف . [ ت َ / ت َف ف ] (اِ) حرارت بود یعنی گرمی . (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 246). بخار و گرمی باشد.(فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ) (انجمن آرا) (غیاث اللغات ). بخار و حرارت و گرمی را گویند. (برهان ). گرمی باشد.