خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ َ ] (ع اِمص ) عزل . معزولی . (ناظم الاطباء).- خلع شدن ؛ معزول شدن . از شغل و عمل خارج شدن .- خلع عذار کردن ؛ بی آبرویی کردن : چون بازگشتند مستان همه ، وی با غلامان و خاصگان خویش خلع عذا
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ َ ] (ع مص ) برگ آوردن . یقال : خلعت العضاة. || گسستن پی پاشنه . || برکندن جامه را از تن . منه : خلع ثوبه . || برکندن نعلین و چکمه . منه : خلع نعله و خلع خفه . || خار برآوردن خوشه . منه : خلع السنبل . || کلان ذکر گردیدن . منه : خلع الغلام ؛ کلان ذکر گردید کودک از رسید
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ ِ ل َ ] (ع اِ) ج ِ خلعت . خلعتها. (یادداشت بخط مؤلف ) : و از دارالخلافه به خلع گرانمایه مخصوص گشت . (جهانگشای جوینی ).
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ ُ ] (ع اِمص ) رهایی زن بر مالی که شوهر بستاند از وی یا از غیر وی . (ناظم الاطباء).- طلاق خلعی ؛ یکی از اقسام طلاقست که بر اثر خلع حاصل میشود، یعنی قطع علاقه ٔ زوجیت از طرف زوج در اثر بذل زوجه مالی را به او. در خلع باید زوجه کراهتی نسبت بز
خلعلغتنامه دهخداخلع. [ خ ُ ] (ع مص ) رها کردن زوجه بر مالی که از وی ستاند. (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). رها کردن زنی را بکابین و جز آن . (یادداشت بخط مؤلف ).
خپلهلغتنامه دهخداخپله . [ خ ِ پ ِ ل َ / ل ِ ] (ص ) کوتوله . کوتاه بالای درشت استخوان فربه و سطبر. کوتاه قد گوشت ناک . عُنْبُط. حِبِقَّه . بُحتُر. (یادداشت بخط مؤلف ).
خیلعلغتنامه دهخداخیلع. [ خ َ ل َ] (ع اِ) پیراهن بی آستین . || بیم و ترس طاری بر دل که گویا پری مس کرده است . || گرگ . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلعیلغتنامه دهخداخلعی . (اِخ ) علی بن حسن بن حسین بن محمد قاضی . رجوع به علی بن حسن بن حسین بن محمد قاضی در این لغت نامه شود.
خلعیلغتنامه دهخداخلعی . (اِخ ) محمد افندی کامل الخلعی . او راست : 1- الموسیقی الشرقی که با مساعدت ادریس بک راغب تألیف کرده . 2- نیل الامانی فی ضروب الاغانی . (از معجم المطبوعات ).
خلعةلغتنامه دهخداخلعة. [ خ ُ / خ ِ ع َ ] (ع اِ) گزیده مال . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلعهلغتنامه دهخداخلعه . [ خ ِ ع َ ] (ع اِ) خلعة. جامه و جز آن که بزرگی مر کسی را پوشاند.(از منتهی الارب ). خلعت . (ناظم الاطباء) : برقع صبح چون براندازندکوه را خلعه در سر اندازند. خاقانی .از رنگ رنگ خلعه که فرموده ای مرا. <p cl
خلعةلغتنامه دهخداخلعة. [ خ ُ ع َ ] (ع اِمص ) رهایی زن بر مالی که شوهرش از وی ستاند یا از غیر وی . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلعاءلغتنامه دهخداخلعاء. [ خ َ ل َ ] (ع ص ) ج ِ خلیع است و خلیع فرزند بیرون کرده پدر و مادر می باشد. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خلعةلغتنامه دهخداخلعة. [ خ ُ / خ ِ ع َ ] (ع اِ) گزیده مال . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خلع کردنلغتنامه دهخداخلع کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) بر کنار کردن . معزول کردن . (یادداشت بخط مؤلف ) : و آن پادشاه را نیز کس نشانده بودند، خلع کردند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). || برکندن . قلع کردن . || بیرون کشیدن . || بازکردن جامه را از تن . (یادداشت بخط مؤلف ).<br
خلع اسلحه کردنلغتنامه دهخداخلع اسلحه کردن . [ خ َ ع ِ اَ ل َ ح َ / ح ِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) یراق چین کردن . (یادداشت بخط مؤلف ). اسلحه کسی را از دست کسی خارج کردن . || با قرار ومیثاقی طرفین متخاصمین سلاح خود را بکناری گذاردن .
مخلعلغتنامه دهخدامخلع. [ م ُ خ َل ْ ل َ ] (ع ص ) خلعت داده شده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).- مخلع شدن ؛ به خلعت آراسته شدن : سهام الدوله به خلعت سرداری ، شمشیر مرصع، شرابه مروارید مخلع شد. (سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه ، از فرهنگ فارسی م
مخلعلغتنامه دهخدامخلع. [ م ُ خ َل ْ ل َ ] (ع ص ) مرد ضعیف و سست . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد مبهوت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || آنکه مس ّ جن داشته باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد جن زده و مجنون . (ناظم الاطباء).
مخلعلغتنامه دهخدامخلع. [ م ُ ل ِ ] (ع ص ) درخت عضاه که برگ برآورد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || خوشه که دانه بندد. (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به اخلاع شود.
متخلعلغتنامه دهخدامتخلع. [ م ُ ت َ خ َل ْ ل ِ ] (ع ص ) به معنی جدا. (آنندراج ). جدا و متفرق و پراکنده و پاشیده . (ناظم الاطباء). || باده پرست و مشغول به باده نوشی . (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). || پاها را از هم جدا نهنده در رفتار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون ). و رجوع به تخلع شود.<br
منخلعلغتنامه دهخدامنخلع. [ م ُ خ َ ل ِ ] (ع ص ) از جای کنده . منتزع شده . بیرون شونده . بیرون شده . جداگردیده .- منخلع شدن ؛ از جای کنده شدن . جدا شدن . بیرون آمدن . دور شدن : دوستان خدای را گویند یااولیأاﷲ بیایید نزدیک خدای تعالی ، دلهای ا