خسفلغتنامه دهخداخسف . [ خ َ ] (ع اِ) نقصان . کمی . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ). || مخرج آب چاه . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || فرورفتگی و پستی و مغاکی ظاهر زمین . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خُسف . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس
خسفلغتنامه دهخداخسف . [ خ َ ] (ع مص ) بسیارشیر گردیدن ماده شتر و در زمستان زود خشک شدن آن . (از منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد). منه : خسفت الناقه . || خسیف و پرشیر گردیدن ماده شتر و در سرما زود خشک شدن آن . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). منه : خسف اﷲ الناقة. || برکندن
خسفلغتنامه دهخداخسف . [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) ابر بسیارآب که از جانب چشمه برآید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خسفلغتنامه دهخداخسف . [ خ ُ ] (ع اِ) فرورفتگی و مغاک و پستی ظاهر زمین . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خَسف . || چهار مغز و گردکان . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ) (یادداشت بخطمؤلف ). || دست نخورده بهمان حالت قبل . منه : دع الامر بخسف ؛ بگذار کار را چنانکه هست .
خشولغتنامه دهخداخشو. [ خ ُ ش ُوو ] (ع مص ) خرمای بد بکارنیامدنی بار آوردن خرمابن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس ).
خسولغتنامه دهخداخسو. [ خ َ / خ ُ ] (اِ) مادرزن . (صحاح الفرس ). خسر. (یادداشت بخط مؤلف ). رجوع به خُسُر شود. || پدرزن . (از ناظم الاطباء).
خسولغتنامه دهخداخسو. [خ ُ ] (اِخ ) نام ناحیتی است جنوبی شهر داراب که ده بزرگ آن را نیز خسو گویند و پنج فرسنگ از شهر داراب دور است . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ). رجوع به خسویه شود.
خسیفلغتنامه دهخداخسیف . [ خ َ ] (ع ص ، اِ) چاه بسیارآب در زمین سنگلاخ که آب آن منقطع نشود. ج ، اخسفه ، خُسُف . || ماده شتر بسیارشیر که در سرما شیرش زود منقطع شود. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، اخسفه ، خُسُف . || ابر بسیارآب که از جانب چشمه برآید. (منت
خشفلغتنامه دهخداخشف . [ خ َ ] (ع اِ) آواز. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب ). || جنبش . || حس خفی . || خواری . || پشم به کار نیامدنی . || مگس سبز. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). || آهوبچه ٔ نخست زاده و یا نخست برفتارآمده . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (ا
خسفهلغتنامه دهخداخسفه . [ خ ُ ف َ ] (ع اِ) یک گردکان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خسفینلغتنامه دهخداخسفین . [ خ ِ ] (اِخ ) قریه ای است از حوالی حوران در راه مصر میان لوی و اردن به پانزده میلی دمشق . (از معجم البلدان ).
خسیفلغتنامه دهخداخسیف . [ خ َ ] (ع ص ، اِ) چاه بسیارآب در زمین سنگلاخ که آب آن منقطع نشود. ج ، اخسفه ، خُسُف . || ماده شتر بسیارشیر که در سرما شیرش زود منقطع شود. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). ج ، اخسفه ، خُسُف . || ابر بسیارآب که از جانب چشمه برآید. (منت
مخسوفلغتنامه دهخدامخسوف . [ م َ ] (ع ص ) فرورفته بر زمین . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : او و کعبه ش می شود مخسوفتراز چه است این ؟ از عنایات قدر. مولوی .و رجوع به خسف شود.
خَسَفَفرهنگ واژگان قرآنپنهان شد(خسوف قمر به معناي پنهان شدن قرص ماه و پوشيده شدنش به ظلمت و سايه است ، و اگر گفته شود : خسف الله به الأرض معنايش اين است که خداوند او را در زمين پوشانيد)
خَسَفْنَا بِـفرهنگ واژگان قرآنپنهان کرديم(خسوف قمر به معناي پنهان شدن قرص ماه و پوشيده شدنش به ظلمت و سايه است ، و اگر گفته شود : خسف الله به الأرض معنايش اين است که خداوند او را در زمين پوشانيد)
يَخْسِفَ بِـفرهنگ واژگان قرآنکه پنهان کند - که بپوشاند(خسوف قمر به معناي پنهان شدن قرص ماه و پوشيده شدنش به ظلمت و سايه است ، و اگر گفته شود : خسف الله به الأرض معنايش اين است که خداوند او را در زمين پوشانيد)
خسفهلغتنامه دهخداخسفه . [ خ ُ ف َ ] (ع اِ) یک گردکان . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خسفینلغتنامه دهخداخسفین . [ خ ِ ] (اِخ ) قریه ای است از حوالی حوران در راه مصر میان لوی و اردن به پانزده میلی دمشق . (از معجم البلدان ).
مخسفلغتنامه دهخدامخسف . [ م ُ خ َس ْ س َ ] (ع اِ) شیر که اسد باشد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شیر بیشه . (ناظم الاطباء).
مخسفلغتنامه دهخدامخسف . [ م ُ س ِ ] (ع ص ) کور چشم . (آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). چشم کور. (ناظم الاطباء). || کسی که خسیف یابد چاه را و خسیف چاه بسیارآب است در زمین سنگناک که آب آن منقطعنشود. (از آنندراج ) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کسی که در سنگ چاه می کند و به آ
منخسفلغتنامه دهخدامنخسف . [ م ُ خ َ س ِ ] (از ع ص ) ماه گرفته . (ناظم الاطباء) (یادداشت مرحوم دهخدا) : ماه نو منخسف در گلوی فاخته است طوطیکان با حدیث قمریکان با انین . منوچهری .من شدم عاشق بر آن خورشیدروی کابروان دارد هلال منخسف