خروسلغتنامه دهخداخروس . [ خ َ ] (ع ص ) زن دوشیزه در اول حمل . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد). || زن نفساءکه ازبهر وی طعام خرسه سازند. || زن کم شیر. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ).
خروسلغتنامه دهخداخروس . [ خ ُ ] (اِ) خیزآب . (یادداشت بخط مؤلف ). کوهه .موج آب . || هیکلی است شبیه خروس که از کاغذ می سازند. (یادداشت بخط مؤلف ). || قسمی ظرف شراب . پیاله . (یادداشت بخط مؤلف ) : می ز خروس ده منی همچو پر تذرو ده هین که خروس صبح خوان بار دگر ف
خروسلغتنامه دهخداخروس . [ خ ُ ] (اِ) دیک . نر از ماکیان و مرغ خانگی . (ناظم الاطباء). نرمرغ . مرغ نر. نرینه ٔ مرغ خانگی . خروچ . خروه . خرو. خره . گال . رنگین تاج . خروش . ابوحماد. برائلی . (یادداشت بخط مؤلف ). ابوالیقظان . ابوالنبهان . ابوسلیمان . ابوبرائل . ابوحسان . ابوحماد. ابوعقبة. ابوع
خروسلغتنامه دهخداخروس . [ خ ُ ] (ع اِ) ج ِ خَرس و خِرس . (منتهی الارب ) (از تاج العروس ) (از لسان العرب ) (از اقرب الموارد).
خرئوسلغتنامه دهخداخرئوس . [ ] (مص ) خروشیدن . این کلمه اوستایی است و خروش و خروشیدن و خروس از آن . (از فرهنگ ایران باستان ص 316).
خرپوزلغتنامه دهخداخرپوز. [ خ َ ] (اِ) شپره ٔ کلان . خربیواز. رجوع به خربیواز شود : اسبی دارم که نعره واری طی می نکند بیک شبانروزگر بر اثرش پلنگ باشدبیرون نشود ز جا چو خرپوز.نزاری قهستانی .
خروشلغتنامه دهخداخروش . [ خ ُ ] (اِ) بانگ وفریاد بی گریه . (از برهان قاطع) (لغت نامه ٔ اسدی ). غریو. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ) (صحاح الفرس ). فریاد. نفیر. نعره . غیه . آواز. داد. آوا. (یادداشت بخط مؤلف ). وعی . عائهة. صراخ . (منتهی الارب ) : چند بردارد این هری
خرگوشلغتنامه دهخداخرگوش . [ خ َ ] (اِ مرکب ) جانوریست معروف . گویند ماده ٔ او را مانند زنان حیض آید. (برهان قاطع) (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ). حیوانی وحشی که گوشهای دراز دارد. (ناظم الاطباء). ابوخداش . ابوخرانق . ابوعروة. ابوبنهان . ارنب . اصمع. حَوْشَب . درماء. درمة. درامة. عجوز. قُفّة. قَ
خرگوشلغتنامه دهخداخرگوش . [ خ َ ] (اِخ ) نام کوچه ای بوده به نیشابور و معرب آن خرجوش است . از آنجاست ابوسعید عبدالملک بن ابی عثمان خرگوشی که از فقیهان معروف بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ). رجوع به عبدالملک «ابوسعید» و «خرجوش » و «خرجوشی » شود.
خروسوقلالغتنامه دهخداخروسوقلا. [ خ ِ ق ُ ] (معرب ، اِ) غری الذهب . لحام الصاغة. (یادداشت بخط مؤلف ).
خروسونلغتنامه دهخداخروسون . [ خ ِ ] (معرب ، اِ) ضبطی است از خروصون و خرصون . در رومی بمعنای طلا است . (از الجماهر بیرونی ص 232).
خروساگنگلغتنامه دهخداخروساگنگ . [ خ ُ گ َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، واقع در 160هزارگزی جنوب خاوری کهنوج ، سر راه مالرو مشک گابریک . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8).
خروسوقلالغتنامه دهخداخروسوقلا. [ خ ِ ق ُ ] (معرب ، اِ) غری الذهب . لحام الصاغة. (یادداشت بخط مؤلف ).
خروسونلغتنامه دهخداخروسون . [ خ ِ ] (معرب ، اِ) ضبطی است از خروصون و خرصون . در رومی بمعنای طلا است . (از الجماهر بیرونی ص 232).
خروس اختهلغتنامه دهخداخروس اخته . [ خ ُ س ِ اَ ت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خروس که خایه ٔ او تباه کنند تا فربه شود. (یادداشت بخط مؤلف ).
خروس بی محللغتنامه دهخداخروس بی محل . [ خ ُ س ِ م َ ح َل ل / ح َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خروسی که نه بوقت خواند.(یادداشت بخط مؤلف ). || آنکه کاری را درغیر موقع انجام دادن خواهد. (یادداشت بخط مؤلف ).
خروس بی هنگاملغتنامه دهخداخروس بی هنگام . [ خ ُ س ِ هََ / هَِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) خروس که نه بوقت خواند. (مجموعه ٔ مترادفات ). خروس بی محل . || آنکه کاری را در غیر موقع خود انجام دهد یا حرف بی موقع زند. خروس بی محل . (از آنندراج ).
دل خروسلغتنامه دهخدادل خروس . [ دِ ل ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قسمی انگور سرخ که به خوبی «صاحبی » نیست . (یادداشت مرحوم دهخدا).
دنب خروسلغتنامه دهخدادنب خروس . [ دُم ْ ب ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) دم خروس . || کنایه از جماعتی که بی خبر و ناگاه درآیند و بر سرپرخاش باشند مانند برآمدن خروسان به سوی ماکیان با دم افشانده که خودبخود نیز جنگ کنند و به یکدیگر حمله آورند. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). ||
تاج خروسلغتنامه دهخداتاج خروس . [ ج ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) تکه ٔ گوشت سرخی که روی سر خروس است . (فرهنگ نظام ). پاره ای گوشت سرخ ، برهنه از پر که بر سر خروس است . گوشت پاره ٔ سرخ و مضرس که بر فرق خروس برآمده است . خوچ . خوچه . خودخروج . خود خرده . (برهان ):عرف . تاج خروس . معرفه ؛ تا
تاج خروسلغتنامه دهخداتاج خروس . [ خ ُ ] (اِ مرکب ) گلی است که برگهای کلفت و قرمز مثل تاج ِ خروس دارد و نام دیگرش بستان افروز و عبهر است . (فرهنگ نظام ). گلی است سرخ رنگ که در دیارما [ هند ] آنرا کلفه گویند. (غیاث اللغات ). گل یوسف ؛ گل بستان افروز را گویند که گل تاج خروس باشد و بعضی گل زرد را گفت
خون خروسلغتنامه دهخداخون خروس . [ ن ِ خ ُ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب سرخ . کنایه از شراب لعلی . (از غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) (از آنندراج ).