خبردار شدنلغتنامه دهخداخبردار شدن . [ خ َ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) مطلع شدن . (از ناظم الاطباء). اطلاع یافتن . آگهی یافتن . واقف شدن . هوشیار شدن . بیدار شدن . (از ناظم الاطباء) : عالم بی خبری طرفه بهشتی بوده ست حیف و صد حیف که ما دیر خبردار شدیم .<p class="author
خبردارلغتنامه دهخداخبردار. [ خ َ ب َ ] (فعل امر) اصطلاحی است مر سربازان و نظامیان را که بدان وسیله آمر زیردستان را آماده برای انجام فرمانی می کند. || کلمه ای است امر که در آگاه کردن کسی استعمال کنند یعنی حذر کن و آگاه باش . (ناظم الاطباء). مواظب باش ، آگاه باش ، برو! بیا! کلمه ای است گفته میشود
خبردارلغتنامه دهخداخبردار. [ خ َ ب َ ] (نف مرکب ) مطلع. بااطلاع . بیدار. هشیار. آگاه . (از ناظم الاطباء). خبیر : بدین چربی زبانی کرده در کارنه ای از بازی شیرین خبردار. نظامی .ز تعظیم آن زن خبردار بودکه با ملک و با مال بسیار بود.<
خبردارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که از امری خبر دارد؛ باخبر؛ مطلع؛ بااطلاع؛ آگاه.۲. (شبه جمله) فرمان ایستادن به حالت خبردار.۳. (صفت) راست و منظم ایستاده برای ادای احترام.۴. (صفت، اسم) [قدیمی، مجاز] جاسوس.
خبردارفرهنگ فارسی معین( ~.) [ ع - فا. ] 1 - (ص مر.) باخبر، آگاه . 2 - (اِ.) وضع یا کیفیت ایستادن به حالت راست ، پاها چسبیده به هم و دست ها چسبیده به پهل و و سر در حالت قایم .
خبردار نمودنلغتنامه دهخداخبردار نمودن . [ خ َ ب َ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) مطلع کردن . آگاهی دادن . خبردار کردن . رجوع به خبردار کردن شود.
آژیریدنلغتنامه دهخداآژیریدن . [ دَ ] (مص ) هشیار کردن . || بانگ زدن . خروشیدن . || آگاهانیدن . خبردار کردن . خبردار گفتن . اعلام . اعلان . || مهیا ساختن .
خبردارلغتنامه دهخداخبردار. [ خ َ ب َ ] (فعل امر) اصطلاحی است مر سربازان و نظامیان را که بدان وسیله آمر زیردستان را آماده برای انجام فرمانی می کند. || کلمه ای است امر که در آگاه کردن کسی استعمال کنند یعنی حذر کن و آگاه باش . (ناظم الاطباء). مواظب باش ، آگاه باش ، برو! بیا! کلمه ای است گفته میشود
خبردارلغتنامه دهخداخبردار. [ خ َ ب َ ] (نف مرکب ) مطلع. بااطلاع . بیدار. هشیار. آگاه . (از ناظم الاطباء). خبیر : بدین چربی زبانی کرده در کارنه ای از بازی شیرین خبردار. نظامی .ز تعظیم آن زن خبردار بودکه با ملک و با مال بسیار بود.<
خبردارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که از امری خبر دارد؛ باخبر؛ مطلع؛ بااطلاع؛ آگاه.۲. (شبه جمله) فرمان ایستادن به حالت خبردار.۳. (صفت) راست و منظم ایستاده برای ادای احترام.۴. (صفت، اسم) [قدیمی، مجاز] جاسوس.
خبردارفرهنگ فارسی معین( ~.) [ ع - فا. ] 1 - (ص مر.) باخبر، آگاه . 2 - (اِ.) وضع یا کیفیت ایستادن به حالت راست ، پاها چسبیده به هم و دست ها چسبیده به پهل و و سر در حالت قایم .
خبردارلغتنامه دهخداخبردار. [ خ َ ب َ ] (فعل امر) اصطلاحی است مر سربازان و نظامیان را که بدان وسیله آمر زیردستان را آماده برای انجام فرمانی می کند. || کلمه ای است امر که در آگاه کردن کسی استعمال کنند یعنی حذر کن و آگاه باش . (ناظم الاطباء). مواظب باش ، آگاه باش ، برو! بیا! کلمه ای است گفته میشود
خبردارلغتنامه دهخداخبردار. [ خ َ ب َ ] (نف مرکب ) مطلع. بااطلاع . بیدار. هشیار. آگاه . (از ناظم الاطباء). خبیر : بدین چربی زبانی کرده در کارنه ای از بازی شیرین خبردار. نظامی .ز تعظیم آن زن خبردار بودکه با ملک و با مال بسیار بود.<
خبردارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که از امری خبر دارد؛ باخبر؛ مطلع؛ بااطلاع؛ آگاه.۲. (شبه جمله) فرمان ایستادن به حالت خبردار.۳. (صفت) راست و منظم ایستاده برای ادای احترام.۴. (صفت، اسم) [قدیمی، مجاز] جاسوس.
خبردارفرهنگ فارسی معین( ~.) [ ع - فا. ] 1 - (ص مر.) باخبر، آگاه . 2 - (اِ.) وضع یا کیفیت ایستادن به حالت راست ، پاها چسبیده به هم و دست ها چسبیده به پهل و و سر در حالت قایم .