خاطرلغتنامه دهخداخاطر. [ طِ ] (ع اِ)آنچه در دل گذرد. (از منتخب ) (بهار عجم ) (خیابان ) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). فکر. اندیشه . ادراک . (ناظم الاطباء). خیال . قریحه : گر این گفته داد است ره بسپریدوگر نیست از خاطرم بسترید. فردوسی .ب
خاثرلغتنامه دهخداخاثر. [ ث ِ] (ع ص ) ستبر (شیر). (مهذب الاسماء). ثخن و اشتد فهوخاثر. (اقرب الموارد). خفته ، کلچیده ، بسته (شیر).
خاطر آسودنلغتنامه دهخداخاطر آسودن . [ طِ دَ ] (مص مرکب ) راضی کردن و تسکین دادن و ساکن نمودن . (ناظم الاطباء).
خاطرآزارلغتنامه دهخداخاطرآزار.[ طِ ] (نف مرکب ) خاطر ناراحت کننده . آزاررساننده ٔ خاطر. امر ناراحت کننده . امر ناملایم . امر غیرمطبوع .
خاطرآزردهلغتنامه دهخداخاطرآزرده . [ طِ زَ / زُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شخص ملول . شخص متأثر. شخصی که بی علتی او راناراحت کرده باشند یا ناراحت شده باشد : تبه گردد آن مملکت عن قریب کزو خاطرآزرده گردد
خاطرآسالغتنامه دهخداخاطرآسا. [ طِ ] (نف مرکب ) خاطر آسایش دهنده . امر ملایم طبع. امر مطبوع و موافق .
خاطر نگاه داشتنلغتنامه دهخداخاطر نگاه داشتن . [ طِ ن ِ ت َ] (مص مرکب ) مواظبت کردن . مراعات کردن : شکر خدا که خاطر ما را نگاه داشت .محمداشرف (از آنندراج ).
خاطرآزارلغتنامه دهخداخاطرآزار.[ طِ ] (نف مرکب ) خاطر ناراحت کننده . آزاررساننده ٔ خاطر. امر ناراحت کننده . امر ناملایم . امر غیرمطبوع .
خاطرآزردهلغتنامه دهخداخاطرآزرده . [ طِ زَ / زُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) شخص ملول . شخص متأثر. شخصی که بی علتی او راناراحت کرده باشند یا ناراحت شده باشد : تبه گردد آن مملکت عن قریب کزو خاطرآزرده گردد
خاطرآسالغتنامه دهخداخاطرآسا. [ طِ ] (نف مرکب ) خاطر آسایش دهنده . امر ملایم طبع. امر مطبوع و موافق .
خوش خاطرلغتنامه دهخداخوش خاطر. [ خوَش ْ / خُش ْ طِ ] (ص مرکب ) شادمان . مسرور. خرم . (ناظم الاطباء).
خسته خاطرلغتنامه دهخداخسته خاطر. [ خ َ ت َ / ت ِ طِ ] (ص مرکب ) غمناک . ناشاد. ملول . دلتنگ : فی الجمله سپاه و رعیت بهم برآمد... درویش از این واقعات خسته خاطر همی بود. (گلستان سعدی ). بقالی را درمی چند بر صوفیان گرد آمده بود در واسط و هر رو
زاد خاطرلغتنامه دهخدازاد خاطر. [ دِ طِ ] (ترکیب اضافی ، اِمرکب ) زائیده ٔ خاطر. رجوع به زاده ٔ خاطر شود.
شکسته خاطرلغتنامه دهخداشکسته خاطر. [ ش ِ ک َ ت َ / ت ِ طِ ] (ص مرکب ) مضطرب . آشفته . پریشان . مغموم . آزرده . (ناظم الاطباء). شکسته دل که استعاره ٔ مشهور است . (آنندراج ).که خاطری رنجیده و آزرده دارد : من شکسته خاطر از شروانیان وز لفظ م