حوملغتنامه دهخداحوم . (ع اِ) چیزی که میگردد در سر. (منتهی الارب ). خماری که در سر میگردد. (اقرب الموارد).چیزی که برمیگردد در سر و سرگیجه . (ناظم الاطباء).
حوملغتنامه دهخداحوم . [ ح َ ] (ع اِ) گله ٔ بزرگ شتران تاهزار یا بی نهایت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). گله ٔبزرگ از شتران . (اقرب الموارد). || (مص ) حومان . گرد چیزی گردیدن . (منتهی الارب ) (تاج المصادر بیهقی ) (ناظم الاطباء). گرد چیزی درآمدن . (تاج المصادر). || قصد کاری کردن . (منتهی الا
حوملغتنامه دهخداحوم . [ ح ُوْ وَ ] (ع ص ) ج ِ حائم ،عطشان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به حائم شود.
آمیزۀ چسبانcushion gum, curing gum, bonding gum, gum stockواژههای مصوب فرهنگستانآمیزهای لاستیکی و نرم و چسبناک برای تعمیر موضعی تایر ازطریق روکشکاری یا چسباندن رویۀ تایر به زیرساخت
هوملغتنامه دهخداهوم . (اِ) درختی است که در همه جا به هم رسد شبیه به درخت گز و گره های آن نزدیک به هم باشد و پارسیان زردشتی در وقت زمزمه در دست گیرند. مؤلف انجمن آرا گوید: هوم نباتی است اسفل ساق آن باریک و یک عدد و صلب و گل آن زرد و تیره و شبیه به یاسمین و برگ آن ریزه و شکوفه ٔ آن شبیه به یا
هوملغتنامه دهخداهوم . (اِخ ) نام مردی است از آل فریدون که در کوهی عبادت کردی . چون افراسیاب از کیخسرو مغلوب و منکوب ، روی پنهان کرده فرار گزید، در اراضی ترکستان و اقصای بلاد تاتار پنهان میزیست ، به جانب دربند افتاده در بیغوله ها به سر میبرد تا به کوهسار ارمن و بردع درافتاد. شب به غاری خزید و
حومللغتنامه دهخداحومل . [ ح َ م َ ] (اِخ ) نام زنی است که سگی را که پاس او میداشت چندان گرسنه داشت تا سگ دم خویش بخورد و این مثل گویند:گرسنه تر از سگ حومل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حوماتلغتنامه دهخداحومات . [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حومة، به معنی معظم آب دریا و غیره . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حومة شود.
حومانلغتنامه دهخداحومان . [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حومانة، یعنی جای درشت که نیک بلند نباشد.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به حومانة شود.
حومانلغتنامه دهخداحومان . [ ح َ ] (ع اِ) نباتی است به بادیه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گیاهی صحرائی . (ناظم الاطباء).
حائملغتنامه دهخداحائم . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از حَوم و حَوام و حیام و حومان . گرد چیزی گردنده . ج ، حوم . || قاصد و عازم و آهنگ کننده ٔ کاری . ج ، حُوّم . || تشنه . ظمآن . عطشان . ج ، حوائم ، حُوّم .
حواملغتنامه دهخداحوام . [ ح ِ ] (ع مص ) حیام . حوم . قصد کارکردن . (منتهی الارب ). آهنگ کردن . رجوع به حوم شود.
حیاملغتنامه دهخداحیام . (ع مص ) قصد کار کردن . (منتهی الارب ). قصد و طلب کاری کردن .(ناظم الاطباء). آهنگ کردن . حوم . رجوع به حوم شود.
خورزینلغتنامه دهخداخورزین . [ خُرْ ] (اِخ ) شهری است که مسیح نبوت تهدیدآمیز درباره ٔ آن و کفر ناحوم و بیت صیدا فرمود. روبینصن گمان دارد که خورزین در نزدیکی تل حوم بوده است و دیگران در نزد کرازه اش دانسته اند. (قاموس کتاب مقدس ).
نائینلغتنامه دهخدانائین . (اِخ ) شهری است در نزدیکی ناصره و محل یکی از معجزات عیسی است . امروز آن را نین گویند. در قاموس کتاب مقدس آمده است : نائین (به معنی جمال ). شهری است در جلیل که مسیح پسر بیوه زن را در آنجا حیات بخشیده از اموات برخیزانید فعلاً آن را «نین » گویند و بر سرازیری شمال کوه دوخ
حومللغتنامه دهخداحومل . [ ح َ م َ ] (اِخ ) نام زنی است که سگی را که پاس او میداشت چندان گرسنه داشت تا سگ دم خویش بخورد و این مثل گویند:گرسنه تر از سگ حومل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
حوماتلغتنامه دهخداحومات . [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حومة، به معنی معظم آب دریا و غیره . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). رجوع به حومة شود.
حومانلغتنامه دهخداحومان . [ ح َ ] (ع اِ) ج ِ حومانة، یعنی جای درشت که نیک بلند نباشد.(منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به حومانة شود.
حومانلغتنامه دهخداحومان . [ ح َ ] (ع اِ) نباتی است به بادیه . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). گیاهی صحرائی . (ناظم الاطباء).
حومانلغتنامه دهخداحومان . [ ح َ وَ ] (ع مص ) گردچیزی گردیدن . (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی ). || قصد کار کردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). رجوع به حوم شود.
شحوملغتنامه دهخداشحوم . [ ش ُ ] (ع مص ) فربه شدن پس از لاغری . (از اقرب الموارد). || تباه شدن طعام . (تاج المصادر بیهقی ). || (اِ) ج ِ شحم . (اقرب الموارد). رجوع به شحم شود : اهل تمیز از لحوم و شحوم بازارتنفر و تحرز نمودند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص <span class="hl" dir="
مرحوملغتنامه دهخدامرحوم . [ م َ ] (ع ص ) مهربانی کرده شده . (منتهی الارب ). نعت مفعولی است از رحم و رحمة و مرحمة. رجوع به مرحمت شود. || مغفور. آمرزیده . خدابیامرز. شادروان : چه رأی امام مرحوم القادر باللّه ... ستاره ای بوده درخشنده . (تاریخ بیهقی ص <span class="hl" dir