حصیدلغتنامه دهخداحصید. [ ح َ ] (ع ص ) محصود. دروده . درویده .درویده شده . بدروده . بدرویده . کشت دروده . (دهار).- حبل حصید ؛ رسن محکم و استوار تافته و همچنین زه حصید و زره حصید و امثال آن . ج ، حصاید.- زرع حصید ؛ کشت دروده . محصوده .
حصیدلغتنامه دهخداحصید. [ ح ُ ص َ ] (اِخ ) وادیی است به شام میان کوفه و شام . و جنگی میان ایرانیان و عرب در آن رخ داده به سال 13 هَ . ق . (معجم البلدان ). و در آن جنگ روزبه و روزمهر دو سردار ایرانی کشته شدند. وقفقاع این شعر بسرود:ألا أبلغا أسماء ان خلیل
اسید چرب استریشدهesterified fatty acid, free fatty acidواژههای مصوب فرهنگستانمحصول ترکیب اسید چرب آزاد با یک مولکول الکلی دیگر مثل گلیسرول
آزمون مِهِ نمکی استیکاسیدacetic acid salt fog test, acetic acid salt spray testواژههای مصوب فرهنگستاننوعی آزمون خوردگی شتابیافته که در آن فلزات آهنی و غیرآهنی با پوشش آلی و غیرآلی در معرض پاشش استیکاسید قرار میگیرند
تزریق اسیدacid feedواژههای مصوب فرهنگستاناستفاده از اسید در عملیات شیمیایی آبهای خنککن برای واپایش میزان جرمگرفتگی کلسیمکربنات و به دست آوردن بیشترین مقدار گندزدایی (disinfection) با استفاده از کلر
ریبونوکلئیکاسیدribonucleic acidواژههای مصوب فرهنگستانبسپاری متشکل از واحدهای ریبونوکلئوتید اختـ . رِنا RNA
حصیداتلغتنامه دهخداحصیدات . [ ح ُ ص َ ] (اِخ ) نام موضعی است در شعر عدی بن الرفاع . (از معجم البلدان ).
حصیدةلغتنامه دهخداحصیدة. [ ح َ دَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث حصید. کشت دروده . درویده . بدروده . بدرویده . || زیرنای کشت نزدیک زمین که داس بدان رسیدن نتواند. (منتهی الارب ). بن شوی غله که در زمین ماند. (مهذب الاسماء). || کشت زار.
حَصِيدٌفرهنگ واژگان قرآندروکردني - درو شده - بريده شده (از "حصد"به معناي بريدن و درو کردن زراعت. زراعت درو شده را نیز حصيد ميگويند)
درویدهلغتنامه دهخدادرویده . [دِ رَ دَ ] (ن مف ) دروده . دروشده . (ناظم الاطباء). که درو شده باشد. حصید. محصود. و رجوع به درویدن شود.
حصدلغتنامه دهخداحصد. [ ح َ ص ِ ] (ع ص ) حصید. استوار. (مهذب الاسماء).- حبل حصد ؛ رسن محکم تافته . || دروده . ج ، حصاد.- زرع حصد ؛ کشت دروده .
حصادتلغتنامه دهخداحصادت . [ ح َ دَ / ح ِ دَ ] (ع اِ) حصادة. هنگام درودن کشت . درودنگاه . هنگام درو. (منتهی الارب ). || گیاهی است که از خوردن آن گوسفند را علت حباط عارض گردد. || کشت دروده . حصید. حصیده . محصود.
عزیرلغتنامه دهخداعزیر.[ ع َ ] (ع اِ) بهای گیاه دروده که علف زار فروخته شود. (منتهی الارب ). بهای گیاه دروده ٔ از علف زار. (ناظم الاطباء). بهای گیاه و علف هرگاه درو شود و مزارع آن فروخته شود. گویند: هل أخذت عزیر هذا الحصید؛ یعنی آیا بهای علف زار این حصید را گرفته ای ؟ (از اقرب الموارد). عَزْر
حصیداتلغتنامه دهخداحصیدات . [ ح ُ ص َ ] (اِخ ) نام موضعی است در شعر عدی بن الرفاع . (از معجم البلدان ).
حصیدةلغتنامه دهخداحصیدة. [ ح َ دَ ] (ع ص ، اِ) تأنیث حصید. کشت دروده . درویده . بدروده . بدرویده . || زیرنای کشت نزدیک زمین که داس بدان رسیدن نتواند. (منتهی الارب ). بن شوی غله که در زمین ماند. (مهذب الاسماء). || کشت زار.