حبل المتینلغتنامه دهخداحبل المتین . [ ح َ لُل ْ م َ ] (ع اِ مرکب ) رسن استوار. رشته ٔ محکم . عروةالوثقی . || شریعت اسلام . || قرآن . (دهار) (دستور اللغه ٔ ادیب نطنزی ). و در شواهد ذیل گاه معنی شریعت و گاه قرآن و گاه شاید معنی اصلی آن مراد باشد : مگر خدمت تست حبل المتین <
حبل حبللغتنامه دهخداحبل حبل . [ ح َ ب َ ح َ ب َ ] (ع اِ) کلمه ای است که عرب گوسفندان را بدان زجر کنند. رجوع به حبرحبر شود.
حبیللغتنامه دهخداحبیل . [ ح َ ] (ع ص ) محبول . || دلاور. از آن رو که از جای نرود گوئی به رسن بسته شده است . || (اِ) حبیل براح ؛ شیر. (منتهی الارب ). و در «قطر المحیط»، شجاع .
حسن حبل المتینلغتنامه دهخداحسن حبل المتین . [ ح َ س َ ن ِ ح َ لُل ْ م َ ] (اِخ )(سید...) برادر کوچک مؤیدالاسلام سیدجلال الدین صاحب روزنامه ٔ «حبل المتین » منتشر در کلکته میباشد. او و برادر بزرگترش سیدمحمدعلی آقابزرگ پسران سیدمحمدرضا مجتهد کاشانی از علمای روحانی آغاز قرن چهاردهم هجری بودند، و برای شناس
حسن کاشانیلغتنامه دهخداحسن کاشانی . [ ح َ س َ ن ِ ] (اِخ ) (سیدمیر...) صاحب روزنامه ٔ حبل المتین . رجوع به حسن حبل المتین شود.
گیسویلغتنامه دهخداگیسوی . (اِ) گیسو. رجوع به گیسو و گیس شود. || در نزد صوفیه طریق طلب را گویند به عالم هویت که حبل المتین عبارت از آن است . (یادداشت به خط مؤلف ).
حبلفرهنگ فارسی عمیدآبستنی.⟨حبل متین: = حبلالمتین: ◻︎ برترین جای مرا پایگه خدمت اوست / پایهٴ خدمت او نیست مگر حبل متین (فرخی: ۲۸۷)
تکیهگاهفرهنگ فارسی طیفیمقوله: بُعد کیهگاه، زمین، پایه▼، جاپای محکم، حبلالمتین، کمک تکیه، لَم، یله توکل، اتکا، اطمینان نگهداشت، نگهداری پناهگاه
حبل متینلغتنامه دهخداحبل متین . [ ح َ ل ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رسن استوار : خانه در کوی وفا گیر و بدان که ترا حبل متین معتصم است .خاقانی .و رجوع به حبل المتین شود.
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح َ ب َ ] (ع مص ) حبل از خمر؛ پر گشتن از شراب . || حبل مراءة؛ آبستن گشتن زن .
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح ُ ب َ ] (اِخ ) موضعی به یمامة است . در حدیث سراج بن مجاعةبن مرارةبن سلمی از پدراز جد وی آمده که : نزد پیغمبر شدم او غورة و غرابة و حبل را به تیول به من داد. و میان حبل و حجر پنج فرسنگ راه است . لبید در وصف ناقه ای گوید : فاذا حرکت غرزی اج
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح ُ ب َ] (ع اِ) ج ِ حُبلَة مانند برقة و برق . میوه ٔ درخت عضا باشد. و در حدیث سعد آمده : اتینا النبی (ص ) مالنا طعام الاّ حبلة و ورق السمر. || ج ِ حبلة. آذینی که در قلاده کنند. شاعر گوید: و قلائد من حبلة و سلوس . || و ممکن است از حابل ، معدول باشد.آنکه حباله و دام برا
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح َ ] (اِخ ) موضعی است در کنار شاطی فیض به بصره . (معجم البلدان ). موضعی است به بصره ، به رأس میدان زیاد شهرت دارد. و بعضی گفته اند حبل و رأس میدان زیاد دو موضعند. (تاج العروس ).
حبل حبللغتنامه دهخداحبل حبل . [ ح َ ب َ ح َ ب َ ] (ع اِ) کلمه ای است که عرب گوسفندان را بدان زجر کنند. رجوع به حبرحبر شود.
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح َ ب َ ] (ع مص ) حبل از خمر؛ پر گشتن از شراب . || حبل مراءة؛ آبستن گشتن زن .
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح ُ ب َ ] (اِخ ) موضعی به یمامة است . در حدیث سراج بن مجاعةبن مرارةبن سلمی از پدراز جد وی آمده که : نزد پیغمبر شدم او غورة و غرابة و حبل را به تیول به من داد. و میان حبل و حجر پنج فرسنگ راه است . لبید در وصف ناقه ای گوید : فاذا حرکت غرزی اج
حبللغتنامه دهخداحبل . [ ح ُ ب َ] (ع اِ) ج ِ حُبلَة مانند برقة و برق . میوه ٔ درخت عضا باشد. و در حدیث سعد آمده : اتینا النبی (ص ) مالنا طعام الاّ حبلة و ورق السمر. || ج ِ حبلة. آذینی که در قلاده کنند. شاعر گوید: و قلائد من حبلة و سلوس . || و ممکن است از حابل ، معدول باشد.آنکه حباله و دام برا
سحبللغتنامه دهخداسحبل . [ س َ ب َ ] (اِخ ) موضعی است در دیار بنی حارث بن کعب ، و جعفربن علبه ٔ حارثی را در آن موضع بابنی عقیل واقعه ای است . رجوع به معجم البلدان شود.